در این وبسایت چینی می توانید با حرکت ماوس کامپیوتر از اعداد کوچک به بزرگ، حافظه موقت و سرعت واکنش مغز خود را ارزیابی کنید. دکمه استارت رو بزنید. بعد از یک آماده باشِ 3 – 2 – 1 بایستی جای اعداد رو که چند لحظه نمایش داده می شه به خاطر بسپارید و روی جای اون ها به ترتیب از کم به زیاد کلیک کنید! خیلی جالبه حتما" امتحان کنید... مغز من 34 سالشه در ادامه درباره خواص گردو (غذای مغز) یه چیزایی نوشتم، اگه دوس داشتین ببینید، ضرر نمیکنید.
ظهر هنگام که دل ضعفه میان دلمان.. بس قدم رو میرفت؛ سفره را آوردیم کاسه را آوردیم. و کنار سفره غصه را آوردیم.. لقمه ها را پی هم می خوردیم.. غصه را هم (که دگر غصه تکراری بود) همچنان می خوردیم.. مادرم گفت دگر غصه بس است. پدرم گفت خدا نزدیک است. ولی این دل میگفت: روز هم باشد اگر پر غصه همچو شب تاریک است. ما غذا را خوردیم. و غذا پایان یافت. غصه اما چون قبل همچنان جریان یافت.. قصه غصه ما قصه ی فاصله هاست........ قصه دوری هاست.. ماجرای پل هاست که همه هست خراب، ماجرای دیوار که بسی هست بلند. ماجرای حرفیست کز زبان می آید، و به گوشی نرسد. ماجرای عشقی ست که میان می آید و به جایی نرسد.. قصه غصه ما بی پایان و خطوط صفحه رو به پایان و کم است. و امیدم به خداست، تا که روزی امید، ناجی و دادرس قصه ی پر غصه شود... (حسین سامانی پور)
چند شب پیش پدرم در توضیح یه عکس، درباره گل نیلوفر صحبت کردند برامون، که چون واسه خودم جالب بود، نوشتمش! :) تاریخچه گل نیلوفر: نام گل نیلوفر در زبان سانسکریت پادما(padma) ،در زبان چینی لیینهوا(lien-hua)، به زبان ژاپنی رنگه (Range) و در انگلیسی لوتوس (lotus) است. نیلوفر در شرق باستان همانقدر اهمیت دارد که گل رز در غرب. در فرهنگ ایران باستان، هم گل نیلوفر را در تختجمشید و در نقش برجستههای آن مشاهده میکنیم. در حجاریهای طاقبستان کرمانشاه هم، گل نیلوفر مربوط به زمان ساسانیان دیده میشود. ظاهرا گلی که در دستان پادشاهان حجاری شده در تختجمشید دیده میشود، نماد صلح و شادی بوده است . از آنجا که این گل با آب در ارتباط است نماد آناهیتا ، ایزد بانوی آبهای روان است. این گیاه در مصر باستان و در بسیاری از بخشهای آسیا مورد پرستش بود. جنبه تقدس نیلوفر به محیط آبی آن برمیگردد. زیرا آب نماد باستانی اقیانوس کهنی بود که کیهان از آن آفریده شده است. از آنجا که گل نیلوفر در سپیدهدم باز و درهنگام غروب بسته میشود به خورشید شباهت دارد. خورشید خود منبع الهی زندگی است و از این رو گل نیلوفر نماد زندگی دوباره به شمار میرفت. پس نماد همه روشنگریها، آفرینش، باروری، زندگی دوباره و بیمرگی است. نیلوفر، نماد کمال و رسایی است. زیرا برگها، گلها و میوهاش دایرهای شکلند. و دایره خود از این جهت که کاملترین شکل است، نماد کمال به شمار میآید. نیلوفر یعنی شکفتن معنوی. زیرا ریشههایش در لجن است و با این حال به سمت بالا و آسمان میروید، از آبهای تیره خارج میشود و گلهایش زیر نور خورشید و روشنایی آسمان رشد میکنند. نیلوفر کمال زیبایی نیز به شمار میرود. ریشههای نیلوفر مظهر ماندگاری و ساقهاش نماد بند ناف است که انسان را به اصلش پیوند میدهد و گلش پرتوهای خورشید را به یاد میآورد. نیلوفر نماد انسان فوقالعاده یا تولد الهی است زیرا بدون هیچ ناپاکی از آبهای گلآلود خارج میشود. پس میشه پاک بود حتی در جامعه ای آلوده! میشه رسوای جماعت شد با همرنگ نشدن! میشه گل کرد! چه درسی از حیات نیلوفر آبی بیاموزیم؟ نیلوفر می خواهد به ما بیاموزد که هرگز گلبرگ هایمان را در آلودگی نگشاییم. درست است که ما از گوشت و خون و سایر مواد رو به زوال ساخته شده ایم اما می توانیم همچون نیلوفر به سمت نور حرکت کنیم. ما در زندگی دارای موانع و ضعف های جسمانی هستیم و مسیرمان سخت و دشوار است. گل نیلوفر هم ساقه ای باریک و لرزان دارد اما از تکاپوی رفتن باز نمی ماند و سرانجام گلبرگ ها را به نور می گشاید، حتی اگر عمر این گشایش کوتاه باشد. آن به ما می آموزد که باید به سمت تنویر و آگاهی برویم، حتی اگر قرار باشد با دریافت نور و آگاهی عمرمان نیز به پایان برسد. نیلوفر در آب های راکد می روید. ریشه هایش درون لجن های کف مرداب است اما گلبرگ هایش به سمت نور در حرکت و تلاش برای رهایی از محیطی که در آن زندگیش را آغاز نموده و رفتن به سمت پاکی و نور است. این گیاه سمبل مقاومت و تلاش است. گیاهی که با وجود ناپاکی های محیط پیرامون، ثمرش را به گونه ای می پروراند که تقدیم به نور نماید. نشانه ای از نور داخل تاریکی و آگاهی داخل جهالت ها که شکوفا می شود.
تاریخچه کاملتری از گل نیلوفر رو میتوانید بخوانید در اینجا : ادامه مطلب... فرشته از شیطان پرسید: قویترین سلاح تو برای فریفتن انسانها چیست؟
در رویای خود شیطان را دیدم. نشسته در کنار راه. بساطی پهن کرده و هر آنچه وسوسه بود بر آن نهاده بود، تا هر کس به فراخور خویش، توشه ای برگیرد. بی صدا در گوشه ای نشسته بود، با دستی زیر چانه اش. بی هیچ تلاشی برای تبلیغ. و مردم آرام می آمدند و متاع خویش بر میگرفتند. پرسیدم: بی هیچ سر و صدایی، چگونه انتظار داری مردم بر بساط تو حاضر شوند؟ گفت: من بر سر راه طبیعت نشسته ام. گذر همه آدمیان از همین مسیر است. فرشتگان باید فریاد سر دهند، چرا که بر بیراهه نشسته اند!
شیطان و فرشته در راه، به مردی شیاد رسیدند. شیطان گفت: چه میکنی ای شیطانک؟ مرد شیاد گفت: من شیطانک نیستم! خود، از تو که شیطان هستی برترم ! فرشته و شیطان نگاهی به هم انداختند ! شیطان گفت: به مبارزه میطلبم تو را، از هم اکنون که خورشید صبحگاهی دمیده است بیرون میشویم و شامگاهان در کنار همین درخت می ایستیم و دستاوردهای خود را در نزد فرشته قرار میدهیم ، همانا که فرشتگان بهترین قضاوت کنندگانند . مرد شیاد این را شنید و به سمت شهر شتافت . شیطان هم به زیر درخت رفت و سر بر زمین نهاد ، فرشته ایستاده بود و دوردستها را تماشا میکرد. شب شد. مرد خسته و درمانده خود را به درخت رساند و گفت: شیطان بیدار شو! من چهارده نفر را فریفتم تا دروغ بگویند، پنج نفر را وادار به تهمت کردم ، در دوازده نفر حس غرور را دمیدم، یکی را به قتل عمد وسوسه کردم ، تو چه کردی ای پرآوازه درون تهی؟ شیطان، همچنانکه دستانش را به زمین تکیه داده بود نیم خیز شد. جامه سیاه رنگ خود را تکاند و آهسته گفت: کار من امروز وسوسه کردن تو بود و اکنون فهمیدم که بیش از حد انتظار موفق شده ام . خیلی وقت بود که به خدا گفته بود. آدم عاشق بود. دنبال کلمه ای می گشت تا عشق را در آن بریزد. اما هیچ کلمه ای توان سنگینی عشق را نداشت. آدم همه ی عشقش را تو ی یک قطره ریخت. قطره از قلب عاشق عبور کرد... و وقتی قطره از چشم عاشق چکید، (عرفان نظرآهاری) زیرا که عکس من در اشک عاشق است... ممنون که به خوابم اومدی! . . . خداجونم عاشقتم!
نوروز امسال آمد و رفت. عید هم تمام شد. و ما باز فراموشش کردیم و باز او را از قلم انداختیم. به دیدنش نرفتیم. نامهای ننوشتیم. تبریکی نگفتیم. سال تحویل شد و به او سرنزدیم، به او که از همه بزرگتر بود. خطهای آسمان اشغال نبود. ما بودیم که از یاد برده بودیم. هر وقت که دلت را بتکانی عید است و هر روز که تازه شوی، نوروز. ( دلت رو خونه تکونی کن. آماده شو برای ضیافت... شهر خدا نزدیکه!!؟! ) بلند شو، بالهای تازهات را تنت کن. باید به عید دیدنیاش بروی! دلت را تقدیمش کن تا عیدیات را بگیری. دیر است اما دور نیست. همینجاست. بسمالله بگو و در بزن همین. عارفی را گفتند : جمله ای بگو که وقت شادی غمگینمان کند و وقت غم شادمان کند؟ عارف گفت : >> این نیز بگذرد << ساعات عمر من همگی غرق غم گذشت دست مرا بگیر که آب از سرم گذشت مانند مرده ای متحرک شدم، بیا بی تو تمام زندگی ام در عدم گذشت می خواستم که وقف تو باشم تمام عمر دنیا خلاف آنچه که می خواستم گذشت دنیا که هیچ، جرعه آبی که خورده ام از راه حلق تشنه من، مثل سم گذشت بعد از تو هیچ رنگ تغزل ندیده ایم از خیر شعر گفتن، حتی قلم گذشت تا کی غروب جمعه ببینم که مادرم یک گوشه بغض کرده که این جمعه هم گذشت مولا شمار درد دلم بی نهایت است تعداد درد من به خدا از رقم گذشت حالا برای لحظه ای آرام می شوم ساعات خوب زندگی ام در حرم گذشت سید حمیدرضا برقعی
عید همگی مبارک! در آسمان غزل عاشقانه بال زدم
سیدحمیدرضا برقعی نذر چشمان حضرت عباس...
زنجیر و حصار!... میشود باز کنید؟ یا جرعهای آب، نذر و... اعجاز کنید؟ محتاج محبت شمایم آقا با دست بریدهای مرا ناز کنید
عباس که از جام بلا باده گرفت، آزادگی از امام آزاده گرفت! افتاد دو بازوی رسایش اما، با دست فتاده، دست افتاده گرفت!
بعد از چند مرحله که انجام میدین و هی سختتر میشه، سن مغز شما با توجه به سرعت واکنش و درستی اون محاسبه و نمایش داده می شود ... در واقع می توانید به صورت آنلاین و در کمتر از 3 دقیقه، میزان کارایی مغز خود را ارزیابی کنید.
شیطان گفت: به آنها میگویم «هنوز فرصت هست».
شیطان پرسید: قدرتمندترین سلاح تو برای امید بخشیدن به انسانها چیست؟
فرشته گفت: به آنها میگویم «هنوز فرصت هست».
هر بار خدا می گفت: از قطره تا دریا راهی ست طولانی. راهی از رنج و عشق و صبوری. هر قطره را لیاقت دریا نیست.
قطره عبور کرد و گذشت. قطره پشت سر گذاشت. قطره ایستاد و منجمد شد. قطره روان شد و راه افتاد. قطره از دست داد و به آسمان رفت. و هر بار چیزی از رنج و عشق و صبوری آموخت... تا روزی که خدا گفت: امروز روز توست. روز دریا شدن.
خدا قطره را به دریا رساند. قطره طعم دریا را چشید . طعم دریا شدن را. اما...
روزی قطره به خدا گفت: از دریا بزرگتر هم هست؟
خدا گفت: هست.
قطره گفت: پس من آن را میخواهم. بزرگترین را. بی نهایت را.
خدا قطره را برداشت و در قلب آدم گذاشت و گفت: این جا بی نهایت است...
خدا گفت: حالا تو بی نهایتی!
به شوق دیدنتان پرسه در خیال زدم
در انزوای خودم با تو عالمی دارم
به لطف قول و غزل قید قیل و قال زدم
کتاب حافظم از دست من کلافه شدست
چقدر آمدنت را چقدر فال زدم
غرور کاذب مهتاب ناگزیر شکست
همان شبی که برایش تورا مثال زدم
غزال من غزلم، محو خط و خال تو شد
چه شاعرانه بدون خطا به خال زدم
به قدر یک مژه بر هم زدن تورا دیدم
تمام حرف دلم را در این مجال زدم...
002
003
004
005
006
007
008
009
010
011
012
013
014
015
Design By :
TopBloger.com |