حکایت و داستان جالب - یک نفس عمیــــــــــق EmamHadi
سفارش تبلیغ
صبا ویژن































یک نفس عمیــــــــــق

خیلی وقت بود که به خدا گفته بود.
هر بار خدا می گفت: از قطره تا دریا راهی ست طولانی. راهی از رنج و عشق و صبوری. هر قطره را لیاقت دریا نیست.
قطره عبور کرد و گذشت. قطره پشت سر گذاشت. قطره ایستاد و منجمد شد. قطره روان شد و راه افتاد. قطره از دست داد و به آسمان رفت. و هر بار چیزی از رنج و عشق و صبوری آموخت... تا روزی که خدا گفت: امروز روز توست. روز دریا شدن.
خدا قطره را به دریا رساند. قطره طعم دریا را چشید . طعم دریا شدن را. اما...
روزی قطره به خدا گفت: از دریا بزرگتر هم هست؟
خدا گفت: هست.
قطره گفت: پس من آن را میخواهم. بزرگترین را. بی نهایت را.
خدا قطره را برداشت و در قلب آدم گذاشت و گفت: این جا بی نهایت است...

آدم عاشق بود. دنبال کلمه ای می گشت تا عشق را در آن بریزد. اما هیچ کلمه ای توان سنگینی عشق را نداشت. آدم همه ی عشقش را تو ی یک قطره ریخت. قطره از قلب عاشق عبور کرد... و وقتی قطره از چشم عاشق چکید،
خدا گفت: حالا تو بی نهایتی!

(عرفان نظرآهاری) 

زیرا که عکس من در اشک عاشق است...

ممنون که به خوابم اومدی! . . . خداجونم عاشقتم!

زیرا که عکس من در اشک عاشق است...  خداجونم عاشقتم!

نوروز امسال آمد و رفت. عید هم‌ تمام‌ شد. و ما باز فراموشش‌ کردیم‌ و باز او را از قلم‌ انداختیم. به‌ دیدنش‌ نرفتیم. نامه‌ای‌ ننوشتیم. تبریکی‌ نگفتیم. سال‌ تحویل‌ شد و به‌ او سرنزدیم، به‌ او که‌ از همه‌ بزرگ‌تر بود. خط‌های‌ آسمان‌ اشغال‌ نبود. ما بودیم‌ که‌ از یاد برده‌ بودیم. هر وقت‌ که‌ دلت‌ را بتکانی‌ عید است و هر روز که‌ تازه‌ شوی، نوروز.

( دلت رو خونه تکونی کن. آماده شو برای ضیافت... شهر خدا نزدیکه!!؟! )

بلند شو، بال‌های‌ تازه‌ات‌ را تنت‌ کن. باید به‌ عید دیدنی‌اش‌ بروی! دلت‌ را تقدیمش‌ کن‌ تا عیدی‌ات‌ را بگیری. دیر است‌ اما دور نیست. همین‌جاست. 

بسم‌الله‌ بگو و در بزن‌ همین.



نوشته شده در چهارشنبه 90/4/29ساعت 5:27 عصر توسط ✿ نفیس ✿ نظرات ( )

حقیقت داستان افسانه/حسام قاضی/ قاچاقچی شن؟ دوچرخه/ مغازه و فروشگاه دوچرخه روی دیوار

مردی با دوچرخه به خط مرزی میرسد. فقط دو کیسه بزرگ همراه خود دارد. مامور مرزی میپرسد: در کیسه ها چه داری؟ او میگوید: شن!

مامور او را از دوچرخه پیاده می کند و چون مشکوک بود، یک شبانه روز او را بازداشت میکند، پس از بازرسی فراوان، واقعاً جز شن چیز دیگری نمی یابد! بنابراین به او اجازه عبور می دهد. هفته بعد دوباره سر و کله همان شخص پیدا می شود و شک مامور و بقیه ماجرا!... این موضوع به مدت سه سال هر هفته یک بار تکرار می شود و مرد پس از آن دیگر در مرز دیده نمی شود! روزی مامور، مرد را با سگش در ساحل تنها می بیند! پس از سلام و احوال پرسی، به او میگوید: من هنوز هم به تو مشکوکم و می دانم در کار قاچاق بودی، کسی اینجا نیست راست و حقیقت را بگو، چه چیزی از مرز رد می کردی؟ قاچاقچی با لبخند میگوید: دوچرخه! / حقیقت, داستان و افسانه

اینم تصاویری از فروشگاهی روی دیوار!!

تصاویری از فروشگاهی روی دیوار!!/فروشگاه دوچرخه در برلین آلمان آنهم 120 دوچرخه روی دیوار. فقط کافی است انتخاب کرده و از صاحب مغازه کریستین پتر سون در شمال شرق برلین بخواهید تا آنرا به شما بدهد!

تصاویری از فروشگاهی روی دیوار!! فروشگاه دوچرخه در برلین آلمان آنهم 120 دوچرخه روی دیوار. فقط کافی است انتخاب کرده و از صاحب مغازه کریستین پتر سون در شمال شرق برلین بخواهید تا آنرا به شما بدهد!

تصاویری از فروشگاهی روی دیوار!!/فروشگاه دوچرخه در برلین آلمان آنهم 120 دوچرخه روی دیوار. فقط کافی است انتخاب کرده و از صاحب مغازه کریستین پتر سون در شمال شرق برلین بخواهید تا آنرا به شما بدهد!

فروشگاه دوچرخه در برلین آلمان آنهم 120 دوچرخه روی دیوار. فقط کافی است انتخاب کرده و از صاحب مغازه کریستین پتر سون در شمال شرق برلین بخواهید تا آنرا به شما بدهد!


نوشته شده در شنبه 90/4/11ساعت 4:4 عصر توسط ✿ نفیس ✿ نظرات ( )

موشی درخانه تله موش دید، به مرغ و گوسفند و گاو خبر داد همه گفتند: تله موش مشکل توست؟ ربطی به ما ندارد !! . . . . مار در تله افتاد و هنگامی که زنِ خانه خواست مار را آزاد کند مار ، زنِ خانه را گزید سپس از مرغ برای زن سوپ درست کردند و گوسفند را برای عیادت کنندگان سربریدند ، زن خوب نشد و مُرد ، گاو را برای مراسم ترحیم کشتند . در تمامِ این مدت ، موش از سوراخ دیوار می نگریست و می گریست . . .

موشی درخانه تله موش دید، به مرغ و گوسفند و گاو خبر داد همه گفتند: تله موش مشکل توست؟ ربطی به ما ندارد ! ماری درتله افتاد و هنگامی که زنِ خانه خواست مارا آزاد کند مار ، زنِ خانه را گزید سپس از مرغ برای زن سوپ درست کردند و گوسفند را برای عیادت کنندگان سربریدند ، زن خوب نشد و مُرد ، گاو را برای مراسم ترحیم کشتند.  در تمامِ این مدت ، موش از سوراخ دیوار می نگریست و می گریست...

مولانا



نوشته شده در سه شنبه 90/3/10ساعت 4:38 عصر توسط ✿ نفیس ✿ نظرات ( )

شب عید بود و هوا، سرد و برفی.

پسرک، در حالی‌که پاهای برهنه‌اش را روی برف جابه‌جا می‌کرد تا شاید سرمای برف‌های کف پیاده‌رو کم‌تر آزارش بدهد، صورتش را چسبانده بود به شیشه  سرد فروشگاه و به داخل نگاه می‌کرد. در نگاهش چیزی موج می‌زد، انگاری که با نگاهش ، نداشته‌هاش رو از خدا طلب می‌کرد، انگاری با چشم‌هاش آرزو می‌کرد.

خانمی که قصد ورود به فروشگاه را داشت، کمی مکث کرد و نگاهی به پسرک که محو تماشا بود انداخت و بعد رفت داخل فروشگاه. چند دقیقه بعد، در حالی‌که یک جفت کفش در دستانش بود بیرون آمد.
- آهای، آقا پسر! ... پسرک برگشت و به سمت خانم رفت. چشمانش برق می‌زد وقتی آن خانم، کفش‌ها را به ‌او داد.پسرک با چشم‌های خوشحالش و با صدای لرزان پرسید:
- شما خدا هستید؟

- نه پسرم، من تنها یکی از بندگان خدا هستم!
- آها، می‌دانستم که با خدا نسبتی دارید!

شب کریسمس بود و هوا، سرد و برفی.یکی از بندگان خدا



نوشته شده در چهارشنبه 90/1/31ساعت 12:37 صبح توسط ✿ نفیس ✿ نظرات ( )

اولین‌بار بود که چادر می‌پوشید.  قسمتش شده بود  اولین چادرعمرش، چادر سفید احرام بود.  توی مسجد شجره، وقتی تای پارچه را بازکرد تا چادر را سرش بیندازد  یک تکه کاغذ کوچک از لای پارچه افتاد زمین.  کاغذ را باز کرد.  مریم، هم‌خوابگاهی‌اش،  نامه نوشته‌بود.  آخرش هم نوشته‌بود: چقدر چادر سفید بهت میاد ناقلا! دعا یادت نره‌ها...  آینه‌ای آنجا نبود، اما مطمئن بود که چادر سفید خیلی بهش می‌آید. حس کرد مریم مقدسی شده که دارد به سمت معجزه، گام بر می‌دارد...   سیده زهرا برقعی

اولین‌بار بود که چادر می‌پوشید.

قسمتش شده بود

اولین چادرعمرش، چادر سفید احرام بود.

توی مسجد شجره، وقتی تای پارچه را بازکرد تا چادر را سرش بیندازد

یک تکه کاغذ کوچک از لای پارچه افتاد زمین.

کاغذ را باز کرد.

مریم، هم‌خوابگاهی‌اش،  نامه نوشته‌بود.

آخرش هم نوشته‌بود: چقدر چادر سفید بهت میاد ناقلا! دعا یادت نره‌ها...

آینه‌ای آنجا نبود، اما مطمئن بود که چادر سفید خیلی بهش می‌آید. حس کرد مریم مقدسی شده که دارد به سمت معجزه، گام بر می‌دارد...


سیده زهرا برقعی



نوشته شده در سه شنبه 90/1/23ساعت 6:48 عصر توسط ✿ نفیس ✿ نظرات ( )

*یادداشت برگزیده در پارسی نامه

از همون اول کم نیاوردم، با ضربه دکتر چنان گریه‌ای کردم که فهمید جواب «های»، «هوی» است.

هیچ وقت نگذاشتم هیچ چیز شکستم بدهد، پی‌درپی شیر میخوردم و به درد دلم توجه نمی کردم!
این شد که وقتی رفتم مدرسه از همه هم سن و سالهای خودم بلندتر بودم و همه ازم حساب می‌بردند. هیچ وقت درس نخوندم، هر وقت نوبت من شد که... برم پای تخته زنگ می‌خورد. هر صفحه‌ای از کتاب را که باز می کردم، جواب سوالی بود که معلمم از من می‌پرسید. این بود که سال سوم، چهارم دبیرستان که بودم، معلمم که من را نابغه می‌دانست منو فرستاد المپیاد ریاضی! تو المپیاد مدال طلا بردم! آخه ورق من گم شده بود و یکی از ورقه‌ها بی اسم بود، منم گفتم اسممو یادم رفته بنویسم! بدون کنکور وارد دانشگاه شدم هنوز یک ترم نگذشته بود که توی راهروی دانشگاه یه دسته عینک پیدا کردم، اومدم بشکنمش که خانمی سراسیمه خودش را به من رسوند
و از این که دسته عینکش رو پیدا کرده بودم حسابی تشکر کرد و گفت: نیازی به صاف کردنش نیست زحمت نکشید این شد که هر وقت چیزی از زمین برمی‌داشتم، یهو جلوم سبز می شد و از این که گمشده‌اش را پیدا کرده بودم حسابی تشکر می کرد. بعدا توی دانشگاه پیچید: دختر رئیس دانشگاه، عاشق ناجی‌اش شده، تازه فهمیدم که اون دختر کیه و اون ناجی کیه!


یک روز که برای روز معلم برای یکی از استادام گل برده بودم
یکی از بچه‌ها دسته گلم رو از پنجره شوت کرد بیرون، منم سرک کشیدم ببینم کجاست که دیدم افتاده تو بغل اون دختره !

به این میگن شانس - لوک خوش شانس - Lucky Luke - nafis blog

خلاصه این شد ماجری خواستگاری ما و الان هم استاد شمام! کسی سوالی نداره!؟



نوشته شده در جمعه 90/1/12ساعت 1:55 عصر توسط ✿ نفیس ✿ نظرات ( )

پسرکوچولو پدربزرگش رو تماشا می کرد که نامه ای می نوشت . بالاخره پرسید : - ماجرای کارهای خودمون رو می نویسید ؟ درباره ی من می نویسید ؟ پدربزرگش از نوشتن دست کشید و لبخند زنان به نوه اش گفت : - درسته درباره ی تو می نویسم اما مهم تر از نوشته هام مدادی هست که با اون می نویسم . می خوام وقتی بزرگ شدی مثل این مداد بشی . پسرک با تعجب به مداد نگاه کرد و چیز خاصی در اون ندید .

درسته درباره ی تو می نویسم اما مهم تر از نوشته هام مدادی هست که با اون می نویسم . می خوام وقتی بزرگ شدی مثل این مداد بشی . پسرک با تعجب به مداد نگاه کرد و چیز خاصی در اون ندید .

ادامه مطلب...


نوشته شده در یکشنبه 90/1/7ساعت 3:28 صبح توسط ✿ نفیس ✿ نظرات ( )

زن و شوهر جوانى سوار بر موتور سیکلت در دل شب مى راندند، آنها از صمیم قلب یکدیگر را دوست داشتندمرد جوان:مرا محکم بگیر... زن جوان:خوب،حالا میشه یواشتر برونى؟روز بعد روزنامه ها نوشتند: "برخورد یک موتور سیکلت با ساختمانى حادثه آفرید" در این سانحه که بدلیل بریدن ترمز موتور سیکلت رخ داد، یکى از دو سرنشین زنده ماند و دیگرى در گذشت ... مرد جوان متوجه خالى شدن ترمز شده بود پس بدون این که همسرش را مطلع کند با ترفندى کلاه کاسکت خود را بر سر او گذاشت و خواست برای آخرین بار "دوستت دارم" را از زبان او بشنود و خودش رفت تا او زنده بماند

زن و شوهر جوانى سوار بر موتور سیکلت در دل شب مى راندند، آنها از صمیم قلب یکدیگر را دوست داشتند...
زن جوان:یواش تر برو من مى ترسم.
مرد جوان:نه،اینجورى خیلى ,بهتره.
زن جوان:خواهش مى کنم،من خیلى مى ترسم!
مرد جوان:خوب، اما اول باید ,بگى دوستم دارى...
زن جوان:دوستت دارم،حالا میشه یواشتر برونى...
مرد جوان:مرا محکم بگیر...
زن جوان:خوب،حالا میشه یواشتر برونى؟
مرد جوان:باشه به شرط اینکه کلاه کاسکت منو بردارى و روى سرت بذارى،
آخه نمى تونم راحت برونم، اذیتم مى کنه.
روز بعد روزنامه ها نوشتند: "برخورد یک موتور سیکلت با ساختمانى حادثه آفرید" در این سانحه که بدلیل بریدن ترمز موتور سیکلت رخ داد، یکى از دو سرنشین زنده ماند و دیگرى در گذشت ...
مرد جوان متوجه خالى شدن ترمز شده بود پس بدون این که همسرش را مطلع کند با ترفندى کلاه کاسکت خود را بر سر او گذاشت و خواست برای آخرین بار "دوستت دارم" را از زبان او بشنود و خودش رفت تا او زنده بماند...

http://hesamghazi.persianblog.ir/post/1225/



نوشته شده در شنبه 90/1/6ساعت 1:18 عصر توسط ✿ نفیس ✿ نظرات ( )

فرمانده برای دادن پتو و امکانات همه رو جمع کرد.  بلند گفت:  کی خسته؟  کی ناراضیه؟  کی سردشه؟  بچه ها هم که جو گرفته بودتشون گفتن: دشمن!!  فرمانده هم گفت: خب! الحمدلله!  حالا برید.. چون پتو به گردان ما نرسیده!

ازبس دوستان خداحافظی کردن برارفتن به مناطق...دلم هواکرد - فرمانده برای دادن پتو و امکانات همه رو جمع کرد.  بلند گفت:  کی خسته؟  کی ناراضیه؟  کی سردشه؟  بچه ها هم که جو گرفته بودتشون گفتن: دشمن!!  فرمانده هم گفت: خب! الحمدلله!  حالا برید.. چون پتو به گردان ما نرسیده!



نوشته شده در سه شنبه 90/1/2ساعت 2:17 عصر توسط ✿ نفیس ✿ نظرات ( )

هر بار که‌ می‌روی، رسیده‌ای‌!سنگ‌پشت‌ - لاک پشت‌ - این‌ عدل‌ نیست - به‌ نیت‌ نا امیدی...

...پشتش‌ سنگین‌ بود و جاده‌های‌ دنیا طولانی می‌دانست‌ که‌ همیشه‌ جز اندکی‌ از بسیار را نخواهد رفت. آهسته آهسته‌ می‌خزید، دشوار و کُند؛ و دورها همیشه‌ دور بود. سنگ‌پشت تقدیرش‌ را دوست‌ نمی‌داشت‌ و آن‌ را چون‌ اجباری‌ بر دوش‌ می‌کشید. پرنده‌ای‌ در آسمان‌ پر زد، سبک؛ و سنگ‌پشت‌ رو به‌ خدا کرد و گفت: این‌ عدل‌ نیست، این‌ عدل‌ نیست. کاش‌ پُشتم‌ را این‌ همه‌ سنگین‌ نمی‌کردی. من‌ هیچ‌گاه‌ نمی‌رسم. هیچ‌گاه. و در لاک‌ سنگی‌ خود خزید، به‌ نیت‌ نا امیدی...
خدا سنگ‌پشت‌ را از روی‌ زمین‌ بلند کرد. زمین‌ را نشانش‌ داد. کُره‌ای‌ کوچک‌ بود و گفت: نگاه‌ کن، ابتدا و انتها ندارد. هیچ کس‌ نمی‌رسد ! چون‌ رسیدنی‌ در کار نیست. فقط‌ رفتن است. حتی اگر اندکی. و هر بار که‌ می‌روی، رسیده‌ای. و باور کن‌ آنچه‌ بر دوش‌ توست، تنها لاکی‌ سنگی‌ نیست، تو پاره‌ای‌ از هستی‌ را بر دوش‌ می‌کشی؛ پاره‌ای‌ از مرا.
خدا سنگ‌پشت‌ را بر زمین‌ گذاشت... . دیگر نه‌ بارش‌ چندان‌ سنگین‌ بود و نه‌ راهها چندان‌ دور. سنگ‌پشت‌ به‌ راه‌ افتاد و رفت، حتی‌ اگر اندکی؛ و پاره‌ای‌ از «او» را با عشق‌ بر دوش‌ می کشید...

http://www.nooronar.com/besmellah/archives/story/89/11/000776.php



نوشته شده در چهارشنبه 89/12/25ساعت 12:6 صبح توسط ✿ نفیس ✿ نظرات ( )

   1   2   3      >
001
002
003
004
005
006
007
008
009
010
011
012
013
014
015

آخرین مطالب

پرنسس کوچولوی صورتی من
مینویسم برای قاصدکم...
چ حس خوبیه... حس مادر شدن...
...... 92.8.29 ......
یه خورجین حرف دل! + سینماگراف های زیبا
کافی است انار دلت ترک بخورد ...
[عناوین آرشیوشده]

Design By : TopBloger.com