*یادداشت برگزیده در پارسی نامه اگر دل دلیل است . . . ما آورده ایم . . . اگر خون دل شرط است . . . ما خورده ایم . . .
اولینبار بود که چادر میپوشید. قسمتش شده بود اولین چادرعمرش، چادر سفید احرام بود. توی مسجد شجره، وقتی تای پارچه را بازکرد تا چادر را سرش بیندازد یک تکه کاغذ کوچک از لای پارچه افتاد زمین. کاغذ را باز کرد. مریم، همخوابگاهیاش، نامه نوشتهبود. آخرش هم نوشتهبود: چقدر چادر سفید بهت میاد ناقلا! دعا یادت نرهها... آینهای آنجا نبود، اما مطمئن بود که چادر سفید خیلی بهش میآید. حس کرد مریم مقدسی شده که دارد به سمت معجزه، گام بر میدارد... سیده زهرا برقعی یعنی آن صبح را میبینم؟ آیا بادی می آید تا آن صبح شفاف را با خود بیاورد؟! دل من گم شد. اگر پیدا شد... بسپارید امانات رضا و اگر از تپش افتاد دلم... ببریدش به ملاقات رضا از رضا خواسته ام تا شاید... بگذارد که غلامش بشویم همه گفتند محال است ولی... دلخوشیم ما به محالات رضا الان همه دوستام مشهدن... لباسای نو پوشیدن...
دور هم جمعن... منتظرن تا برن از ساعت یک و نیم به سمت فلکه آب واسه مراسم سال تحویل ! ولی من همینجور آویزون لب تابم هستم...
الان قیافه ام اینطوریه!!!
منتظرم... چی؟؟ نمیدونم!!! شایدم هنوز باورم نشده! ولی دلم پر میزنه واسه حرم... دوس داره بره... بره پیش کفترای امام رضا!!!
به آبرویی که ندارمت سوگند... تا پای جان دوست دارمت آقا!
سال نو مبارک!
هر سال عید (یه چیزی حدود...نه! دقیقا 12 سال!) این موقع سعادت داشتم مشهد بودم... پارسال که دیگه امام رضا حسابی واسمون سنگ تموم گذاشتن و همون روز اول که رسیدیم یه خادمی اومد و هویجوری یه ژتون مهمونسرای حضرت داد و مثل امروز ظهر-ناهار. مهمون آقا بودیم... چقدر خوش گذشت...........
سال تحویل... توی اون شلوغی ها... تا میدون آب میرفتیم و از همون جا هی روی نوک پنجه پا بلند میشدیم تا از بین سر اینهمه زائر آقا علی بن موسی الرضا... اولین تبریک سال نو رو به آقا بگیم و بعد بقیه...
امسال... آقا دعوتمون نکردن!؟؟ نمیدونم چطور طاقت میارم که از توی تلویزیون گنبد طلایی رو نگاه کنم!! و بشینم کنار سفره هفت سین...........
واقعیتش اینه که حتی از سفره هفت سین بدم میاد!! دلم تنگه ... حتی حوصله آپ کردن وبم رو هم ندارم!!!! عکس هایی از حرم عشقم... امام رضا ع... آقای مهربونم... ادامه مطلب... سلام. همین الان رسیدیم (به شیراز، سرزمین مادری ام...) از راه ولی مستقیم اومدم اینجا!!! دوس دارم خاطره نویسی رو یاد بگیرم! فعلا باید زود برم بخوابمکه فردا کلی کار داریم ووووووو ووو پس فعلا شب خوش چون از بس امروز شلوغ کردم و حسابی خسته ام فکر کنم تا لنگ ظهر خوابم ببره و طرف های ظهر ...!! (چه برنامه ریزی منسجمی واسه کمک به مامانم کردم!!!) پ.ن : این کلیپ رو هم ببینید خیلی قشنگه (واسونک شیرازیه!) بزن لینــــکو : وقتی کلی درس بخونی بعد بیای ببینی توی یکی از بزرگترین شهرهای ایران وضعیت معماری و شهرسازی این طوریه... خب قیافه آدم بهتر از این نمیشه! نمای ساختمانها... محوطه سازی کناره کارون... از کجا بگم؟؟؟؟ سلام... . . . . . . . .
یا امام رضا! 2000 کیلومتر دورترم ولی به جون کفترات دلم یه لحظه هم جز حرمت جایی نبوده و نیست! هوا ابریه....آسمون بغض داره انگار...مثل من....لباسام رو میپوشم و میزنم بیرون از خونه.... بی هدف راه میرم...میرم و میرم...به کجا؟ نمیدونم...فقط میخوام دور بشم...از دنیا...از آدما....از همه چی....باد میاد...خیلی تند...چادرم با باد به این سمت و اون سمت میره...صورتمو میگیرم بالا که آسمون رو نگاه کنم....چیک...یه قطره بارون افتاد روی صورتم....2 و 3 4 قطره ها بیشتر و بارون شدیدتر میشه....آدما دارن میدون که سرپناه پیدا کنن....هرکسی میره یه طرف...اما من همچنان مسیرمو دارم میرم....مگه همیشه دعا نمیکنیم که بارون بیاد؟ حالا که اومده چرا فرار...؟ خیس خیس شدم....اطرافیان نگاه عجیبی بهم میندازن...حتما میگن دختره یا دیوونست یا عاشق...به نظر من اگه عاشق باشی آخر دیوونه میشی و اگر دیوونه باشی لابد عاشق بودی که...به فکر خودم می خندم.....اما من از بچگی بارون رو دوست داشتم....یاد اون روز دانشگاه افتادم که باهم زیر بارون مثل دیوونه ها بستنی میخوردیم....خب دلم تنگ شده برای اون روزامون...اون موقع هایی که لبخند از رو لبم محو نمی شد....روزایی که بهم میگفتی نبینم برق چشات نباشه و غمگین باشی....روزایی که وقتی بی حوصله بودم، میگفتی تو که غمگینی منم غمگینم....روزایی که اگه گریه میکردم تو هم گریه میکردی....روزایی که اگه من درس نخونده بودم هرجوری شده سرجلسه جوابا رو بهم میرسوندی....اما الان، نه تو هستی نه من اون نفیس سابقم ..نه اون روزا هست....فقط مونده یه جاده بی مسافر....نمیدونم کجایی و چه میکنی اما بدون بیشتر از هروقت دیگه ای دلم برات تنگ شده....گوشیم زنگ می خوره...مامان اصرار داره نکنه زیر بارون بمونی و مریض شی...ناخواسته میرم و میشینم توی ایستگاه اتوبوس....چشمامو میبندم و سرمو تکیه میدم به صندلی...گوش کن ..میشنوی؟ سمفونی راه افتاده....صدای خوردن بارون به اتاقک ایستگاه...صدای کلاغ ها....حتی صدای بوق ماشینا هم قشنگه....چشمامو باز میکنم و آدمارو نگاه می کنم...ماشینا: قرمز،سفید، سبز...همه رنگی هست...راستی آدمای توی این ماشینا چه رنگی هستن؟ مث رنگ ماشینشونن؟ اما نه ...آخه اون پیکان کهنه و قدیمی اونور خیابون راننده خندونی داشت....اما راننده اون ماشین مدل بالاهه که حتی اسمشم بلد نیستم داشت با خانم کنارش دعوا میکرد...نازی بچه شون چه چهره غمگینی داشت...آها پس رنگ ماشین آدما ربطی به دلاشون نداره....منکه آبیم از نوع آسمونی و همراه باصورتی....اما نمیدونم چرا گاهی بارونی میشم و دلتنگ...؟! آه سرم درد گرفت از بوی ادکلن تند خانم کناریم....از ایستگاه میزنم بیرون...بارون نم نم میباره....نفس عمیق میکشم و ریه هامو پر میکنم از عطر نعمتای خدادادی...آخه من عاشق بوی خاک بارون خورده ام....حالم خیلی بهتره....دیگه از گرفتگی دل خبری نیست....دیدن شور و هیجان آدما تو کوچه و خیابون آدمو به وجد میاره....با خودم تکرار میکنم: زندگی ارزش غم خوردن نداره.....زندگی ارزش غم خوردن نداره.....همه چی قشنگه....حتی اگه طبق میل نباشه باید طوری بسازیش که به آهنگ تو برقصه....دور برگردون میزنم و میرم سمت خونه....سعی میکنم لبخند بزنم.... ترنم 1: عاشق بارونم.... همیشه میرم زیر بارون بدون چتر البته.... ترنم 2: راستی شما چه رنگی هستید(جدا از فوتبال واین مسائل) ترنم 3: دوباره دلم هوای خاطراتمو کرده...چه کنم دیگه خاطرات رو نمیشه گرفت. هیچوقت... ترنم 4: دلم برای دوستای دانشگاه و دیوونه بازیامون تنگولیده.... ترنم 5: سوء برداشت ممنوع!! عشق و عاشقی در کار نیست.... ترنم 6: توی لحظات آسمونی دلاتون، دعام کنید....
http://jadekhatereha.parsiblog.com/2017959.htm سلام سلام سلام
خواستم از همه دوستانی که واسه ما کنکوری ها! دعا کردن تشکر کنم.
و از اونایی که لطف کردن و زحمت آب دادن این گلدون ها رو کشیدن یه تشکر ویژه داشته باشم واقعیتش اینه که فکر کردم این همه گلدون یه جا...
شاید بهتر باشه به هر کدوم از دوستان یه گلدون رو هدیه کنم تا...
002
003
004
005
006
007
008
009
010
011
012
013
014
015
Design By :
TopBloger.com |