گفت : در می زنند مهمان است گفت: آیا صدای سلمان است؟ این صدا، نه صدای طوفان است مزن این خانهء مسلمان است مادرم رفت پشت در، اما گفت:آرام ما خدا داریم ما کجا کار با شما داریم و اگر روضه ای به پا داریم پدرم رفته ما عزاداریم پشت در سوخت بال و پر، اما آسمان را به ریسمان بردند آسمان را کشان کشان بردند پیش چشمان دیگران بردند مادرم داد زد بمان! بردند بازوی مادرم سپر،اما بین آن کوچه چند بار افتاد اشک از چشم روزگار افتاد پدرم در دلش شرار افتاد تا نگاهش به ذوالفقار افتاد- گفت: یک روز یک نفر اما... هر چند پر شکسته شدی و نمی پری اما هنوز مثل همیشه کبوتری علی اکبر لطیفیان
چقدر دلم گرفت از غربت شهری که کوچه نداشت... کوچه حتما همین حوالی درب خانه ات هست، دری که آن هم دیگر با دیواری بسته شده بود، مثل باب جبرائیل… چقدر خانه تو و پدرت به هم نزدیک است، حتما دلت برای پدرت زیاد تنگ میشده، حتما طاقت دوری اش را نداشته ای… یا او هم. برازنده و زیباست، چقدر به تو این لقب می آید ام ابیها… یک روز دیگر تا مقصد فاصله باقیست. محل قرار: فاطمیه !!! هر که زودتر فاطمی شد جایی هم برای دل من نگه دارد... دلم لنگان لنگان می آید... حتم دارم می رسد چرا که دستش را در دست خدا گذاشته است.... شما هم برایش دعا کنید!
شکر خدا که پا شدی و راه می روی انگار خانمم کمی امروز بهتری
حتی برای دلخوشی ما ... چه خوب شد مشغول کار خانه شدی روز آخری
شانه زدی به موی پریشان دخترم می خواستی نشان بدهی باز مادری
با این قنوت نا متعادل چه می کنی؟ داری دعا به خانه ی همسایه می بری؟
هر چند خنده می کنی از دیدنم ولی با طرز راه رفتن خود گریه آوری
بانو تو را قسم به دلم احتیاط کن وقتی که دست جانب دستاس می بری
کم کم بساط زندگیم جمع می شود آخر نگاه می کنی ام جور دیگری...
002
003
004
005
006
007
008
009
010
011
012
013
014
015
Design By :
TopBloger.com |