شعری از شاعر جوان آقای سید حمیدرضا برقعی... - یک نفس عمیــــــــــق EmamHadi
سفارش تبلیغ
صبا ویژن































یک نفس عمیــــــــــق

 

گفت : در می زنند مهمان است     گفت: آیا صدای سلمان است؟

این صدا، نه صدای طوفان است      مزن این خانهء مسلمان است

مادرم رفت پشت در، اما

شمع متحرک انیمیشن کارتونی قرمز شعله

گفت:آرام ما خدا داریم                         ما کجا کار با شما داریم

و اگر روضه ای به پا داریم                         پدرم رفته ما عزاداریم

پشت در سوخت بال و پر، اما

شمع متحرک انیمیشن کارتونی قرمز شعله

آسمان را به ریسمان بردند            آسمان را کشان کشان بردند

پیش چشمان دیگران بردند                  مادرم داد زد بمان! بردند

بازوی مادرم سپر،اما

شمع متحرک انیمیشن کارتونی سیاه مشکی شعله 

بین آن کوچه چند بار افتاد                اشک از چشم روزگار افتاد

پدرم در دلش شرار افتاد                 تا نگاهش به ذوالفقار افتاد-

گفت: یک روز یک نفر اما...



نوشته شده در شنبه 90/2/17ساعت 12:59 صبح توسط ✿ نفیس ✿ نظرات ( )

001
002
003
004
005
006
007
008
009
010
011
012
013
014
015

آخرین مطالب

پرنسس کوچولوی صورتی من
مینویسم برای قاصدکم...
چ حس خوبیه... حس مادر شدن...
...... 92.8.29 ......
یه خورجین حرف دل! + سینماگراف های زیبا
کافی است انار دلت ترک بخورد ...
[عناوین آرشیوشده]

Design By : TopBloger.com