009 - یک نفس عمیــــــــــق EmamHadi
سفارش تبلیغ
صبا ویژن































یک نفس عمیــــــــــق

*یادداشت برگزیده در پارسی نامه

ادامه مطلب...


نوشته شده در چهارشنبه 90/2/7ساعت 11:17 عصر توسط ✿ نفیس ✿ نظرات ( )

مختار!

راهی نمانده است

همین امشب 

از سریال بیرون بزن

 با همین کیان ایرانی و همین ایرانیان

که نشسته اند پای گیرنده هایشان

به جنگ شمر برویم

و شمر همین آل خلیفه است

و شمر همین شورای اعراب اند...

ادامه شعر را در وبلاگ ایشان بخوانید: بزن لینکو  لیــــــــــــنک



نوشته شده در سه شنبه 90/2/6ساعت 1:40 عصر توسط ✿ نفیس ✿ نظرات ( )

خنده قهقهه لبخند تبسم کودک نوزاد بچه نینی نینی



نوشته شده در شنبه 90/2/3ساعت 8:16 عصر توسط ✿ نفیس ✿ نظرات ( )

کیه؟؟ کیــــــــــــه؟!!



نوشته شده در پنج شنبه 90/2/1ساعت 4:59 عصر توسط ✿ نفیس ✿ نظرات ( )

اندرین ره می تراش و می خراش  تا دم آخر دمی غافل مباش ...عام وِلُم بُکُن... تا کی تلاش؟!!... مولوی

اندرین ره می تراش و می خراش

تا دم آخر دمی غافل مباش

مولوی



نوشته شده در پنج شنبه 90/2/1ساعت 4:6 عصر توسط ✿ نفیس ✿ نظرات ( )

نمیدونم چرا امروز بدجوری دلم حرم میخواد ! 

یا امام رضا ع !! 

ادامه مطلب...


نوشته شده در پنج شنبه 90/2/1ساعت 12:10 عصر توسط ✿ نفیس ✿ نظرات ( )

شب عید بود و هوا، سرد و برفی.

پسرک، در حالی‌که پاهای برهنه‌اش را روی برف جابه‌جا می‌کرد تا شاید سرمای برف‌های کف پیاده‌رو کم‌تر آزارش بدهد، صورتش را چسبانده بود به شیشه  سرد فروشگاه و به داخل نگاه می‌کرد. در نگاهش چیزی موج می‌زد، انگاری که با نگاهش ، نداشته‌هاش رو از خدا طلب می‌کرد، انگاری با چشم‌هاش آرزو می‌کرد.

خانمی که قصد ورود به فروشگاه را داشت، کمی مکث کرد و نگاهی به پسرک که محو تماشا بود انداخت و بعد رفت داخل فروشگاه. چند دقیقه بعد، در حالی‌که یک جفت کفش در دستانش بود بیرون آمد.
- آهای، آقا پسر! ... پسرک برگشت و به سمت خانم رفت. چشمانش برق می‌زد وقتی آن خانم، کفش‌ها را به ‌او داد.پسرک با چشم‌های خوشحالش و با صدای لرزان پرسید:
- شما خدا هستید؟

- نه پسرم، من تنها یکی از بندگان خدا هستم!
- آها، می‌دانستم که با خدا نسبتی دارید!

شب کریسمس بود و هوا، سرد و برفی.یکی از بندگان خدا



نوشته شده در چهارشنبه 90/1/31ساعت 12:37 صبح توسط ✿ نفیس ✿ نظرات ( )

باب جبرئیل (اصلی) و باب فاطمه سلام الله علیها مدینه منوره مسجد النبی فاطمه ازهرا س دختر پیامبر ص گل یاس کبود علی!

چقدر دلم گرفت از غربت شهری که کوچه نداشت...

کوچه حتما همین حوالی درب خانه ات هست، دری که آن هم  دیگر با دیواری بسته شده بود، مثل باب جبرائیل…

چقدر خانه تو و پدرت به هم نزدیک است، حتما دلت برای پدرت زیاد تنگ میشده، حتما طاقت دوری اش را نداشته ای… یا او هم.

برازنده و زیباست، چقدر به تو این لقب می آید

ام ابیها…

گل یاس و خدای احساس و کرب و بلا... فاطمیه... حضرت زهرا کبود خون فاطمه س

یک روز دیگر تا مقصد فاصله باقیست.

محل قرار: فاطمیه !!!  هر که زودتر فاطمی شد جایی هم برای دل من نگه دارد...

دلم لنگان لنگان می آید... حتم دارم می رسد چرا که دستش را در دست خدا گذاشته است.... شما هم برایش دعا کنید!



نوشته شده در شنبه 90/1/27ساعت 1:57 عصر توسط ✿ نفیس ✿ نظرات ( )

... و اصطنعتک لنفسی* 

                 ... لنفسی      

                 ... تو را برای خود پروردم

                                ... تو را برای خود برگزیدم

                 ... برای خود

                                                           ... برای خود ساختم

...و اصطنعتک لنفسی*   .... لنفسی        ...تو را برای خود پروردم  ...تو را برای خود برگزیدم  .... برای خود           ...برای خود ساختم

*طه -41



نوشته شده در شنبه 90/1/27ساعت 11:32 صبح توسط ✿ نفیس ✿ نظرات ( )

بز نباشیم!!  چوپان بیچاره خودش را کشت که آن بز چالاک از آن جوی آب بپرد نشد که نشد...! پیرمرد که آثار بهت و حیرت را در چهره چوپان جوان می‌دید گفت : تعجبی ندارد تا خودش را در جوی آب می‌دید حاضر نبود پا روی خویش بگذارد ، آب را که گل کردم دیگر خودش را ندید و از جوی پرید.  و من فهمیدم این که حیوانی بیش نیست پا بر سر خویش نمی‌گذارد و خود را نمی‌شکند چه رسد به انسان که بتی ساخته است از خویش و گاهی آن را می‌پرستد ...

چوپان بیچاره خودش را کشت که آن بز چالاک از آن جوی آب بپرد نشد که نشد...!

او می‌دانست پریدن این بز از جوی آب همان و پریدن یک گله گوسفند و بز به دنبال آن همان...

عرض جوی آب قدری نبود که حیوانی چون بز نتواند از آن بگذرد ...

نه چوبی که بر تن و بدنش می‌زد سودی بخشید و نه فریادهای چوپان بخت برگشته.

پیرمرد دنیا دیده‌ای از آن جا می‌گذشت وقتی ماجرا را دید پیش آمد و گفت من چاره کار را می‌دانم.

آنگاه چوب دستی خود را در جوی آب فرو برد و آب زلال جوی را گل آلود کرد.

بز به محض آنکه آب جوی را دید از سر آن پرید و در پی او تمام گله پرید.

چوپان مات و مبهوت ماند. این چه کاری بود و چه تأثیری داشت؟

پیرمرد که آثار بهت و حیرت را در چهره چوپان جوان می‌دید گفت : تعجبی ندارد تا خودش را در جوی آب می‌دید حاضر نبود پا روی خویش بگذارد ، آب را که گل کردم دیگر خودش را ندید و از جوی پرید.

و من فهمیدم این که حیوانی بیش نیست پا بر سر خویش نمی‌گذارد و خود را نمی‌شکند چه رسد به انسان که بتی ساخته است از خویش و گاهی آن را می‌پرستد ...

ادامه مطلب...


نوشته شده در جمعه 90/1/26ساعت 10:30 صبح توسط ✿ نفیس ✿ نظرات ( )

   1   2      >
001
002
003
004
005
006
007
008
009
010
011
012
013
014
015

آخرین مطالب

پرنسس کوچولوی صورتی من
مینویسم برای قاصدکم...
چ حس خوبیه... حس مادر شدن...
...... 92.8.29 ......
یه خورجین حرف دل! + سینماگراف های زیبا
کافی است انار دلت ترک بخورد ...
[عناوین آرشیوشده]

Design By : TopBloger.com