مختار! ادامه شعر را در وبلاگ ایشان بخوانید: بزن لینکو لیــــــــــــنک اندرین ره می تراش و می خراش تا دم آخر دمی غافل مباش مولوی شب عید بود و هوا، سرد و برفی. پسرک، در حالیکه پاهای برهنهاش را روی برف جابهجا میکرد تا شاید سرمای برفهای کف پیادهرو کمتر آزارش بدهد، صورتش را چسبانده بود به شیشه سرد فروشگاه و به داخل نگاه میکرد. در نگاهش چیزی موج میزد، انگاری که با نگاهش ، نداشتههاش رو از خدا طلب میکرد، انگاری با چشمهاش آرزو میکرد. خانمی که قصد ورود به فروشگاه را داشت، کمی مکث کرد و نگاهی به پسرک که محو تماشا بود انداخت و بعد رفت داخل فروشگاه. چند دقیقه بعد، در حالیکه یک جفت کفش در دستانش بود بیرون آمد. - نه پسرم، من تنها یکی از بندگان خدا هستم!
چقدر دلم گرفت از غربت شهری که کوچه نداشت... کوچه حتما همین حوالی درب خانه ات هست، دری که آن هم دیگر با دیواری بسته شده بود، مثل باب جبرائیل… چقدر خانه تو و پدرت به هم نزدیک است، حتما دلت برای پدرت زیاد تنگ میشده، حتما طاقت دوری اش را نداشته ای… یا او هم. برازنده و زیباست، چقدر به تو این لقب می آید ام ابیها… یک روز دیگر تا مقصد فاصله باقیست. محل قرار: فاطمیه !!! هر که زودتر فاطمی شد جایی هم برای دل من نگه دارد... دلم لنگان لنگان می آید... حتم دارم می رسد چرا که دستش را در دست خدا گذاشته است.... شما هم برایش دعا کنید! ... و اصطنعتک لنفسی* ... لنفسی ... تو را برای خود پروردم ... تو را برای خود برگزیدم ... برای خود ... برای خود ساختم *طه -41 چوپان بیچاره خودش را کشت که آن بز چالاک از آن جوی آب بپرد نشد که نشد...! او میدانست پریدن این بز از جوی آب همان و پریدن یک گله گوسفند و بز به دنبال آن همان... عرض جوی آب قدری نبود که حیوانی چون بز نتواند از آن بگذرد ... نه چوبی که بر تن و بدنش میزد سودی بخشید و نه فریادهای چوپان بخت برگشته. پیرمرد دنیا دیدهای از آن جا میگذشت وقتی ماجرا را دید پیش آمد و گفت من چاره کار را میدانم. آنگاه چوب دستی خود را در جوی آب فرو برد و آب زلال جوی را گل آلود کرد. بز به محض آنکه آب جوی را دید از سر آن پرید و در پی او تمام گله پرید. چوپان مات و مبهوت ماند. این چه کاری بود و چه تأثیری داشت؟ پیرمرد که آثار بهت و حیرت را در چهره چوپان جوان میدید گفت : تعجبی ندارد تا خودش را در جوی آب میدید حاضر نبود پا روی خویش بگذارد ، آب را که گل کردم دیگر خودش را ندید و از جوی پرید. و من فهمیدم این که حیوانی بیش نیست پا بر سر خویش نمیگذارد و خود را نمیشکند چه رسد به انسان که بتی ساخته است از خویش و گاهی آن را میپرستد ...
راهی نمانده است
همین امشب
از سریال بیرون بزن
با همین کیان ایرانی و همین ایرانیان
که نشسته اند پای گیرنده هایشان
به جنگ شمر برویم
و شمر همین آل خلیفه است
و شمر همین شورای اعراب اند...
- آهای، آقا پسر! ... پسرک برگشت و به سمت خانم رفت. چشمانش برق میزد وقتی آن خانم، کفشها را به او داد.پسرک با چشمهای خوشحالش و با صدای لرزان پرسید:
- شما خدا هستید؟
- آها، میدانستم که با خدا نسبتی دارید!
002
003
004
005
006
007
008
009
010
011
012
013
014
015
Design By :
TopBloger.com |