...پشتش سنگین بود و جادههای دنیا طولانی میدانست که همیشه جز اندکی از بسیار را نخواهد رفت. آهسته آهسته میخزید، دشوار و کُند؛ و دورها همیشه دور بود. سنگپشت تقدیرش را دوست نمیداشت و آن را چون اجباری بر دوش میکشید. پرندهای در آسمان پر زد، سبک؛ و سنگپشت رو به خدا کرد و گفت: این عدل نیست، این عدل نیست. کاش پُشتم را این همه سنگین نمیکردی. من هیچگاه نمیرسم. هیچگاه. و در لاک سنگی خود خزید، به نیت نا امیدی... http://www.nooronar.com/besmellah/archives/story/89/11/000776.php آه از این جاده های بی انتها گاهی خیال می کنم از من بریده ای! بهتر زمن برای دلت برگزیده ای از خود سوال می کنم آیا چه کرده ام؟ در فکر میروم که تو از من چه دیده ای؟ از من عبور میکنی و دم بر نمی زنی تنها خوش است دلم که شاید ندیده ای یکروز می رسد که در آغوش گیرمت هرگز بعید نیست خدا را چه دیده ای ؟؟
میلادباسعادت پدربزرگوار امام زمان امام حسن عسگری(ع)برتمامی مسلمانان جهان مبارک بافته های نور نخ کش نمی شوند. ... * سوره تحریم- آیه8 زندگی بافتن یک قالی است به همان نقش و نگاری که خودت می خواهی. نقشه را اوست که تعیین کرده. نقشه و رنگ و نگارش همگی به هنرمندی تو وابسته است. نقشه را خوب ببین! گره اش نیک بزن! نکند آخر کار ، قالی زندگیت را نخرند! دچار تا نشوی عشق را نمی فهمی تو هیچ از من و این ماجرا نمی فهمی رفیق، نسبت من میرسد به مجنون، آه و عشق سهم من است و شما نمی فهمی بدون آنکه بفهمم شدم دچار دلت تو خنده می کنی اما مرا نمی فهمی خیال می کنی آیا که من پشیمانم؟ خیال می کنی آیا؟ و یا نمی فهمی؟ منم که شهره ی شهرم به عشق ورزیدن خیال توبه ندارم، چرا نمی فهمی؟ ز عشق گفتم و باز حاضرم به تکرارش بگو که حرف مرا تا کجا نمی فهمی؟ و حرف آخر من، عشق اختیاری نیست دچار تا نشوی عشق را نمی فهمی رضا اسماعیلی خدا همه وقت خداست و ما هم به یاد او هستیم... هر اندازه با خدا هستی, هستی. والا نیستی! از دردهای کوچک است که آدم مینالد! ضربه که سهمگین باشد...لال میشود آدم! از سنگهای قیمتی دانه تراشید با یک اشاره هر یکی را کرد خورشید! نخ شد زمان هر دانه را انداخت در آن تسبیح او با چهارده دانه درخشید! شیطانی انسان ولیکن حد ندارد بر سیزده خورشید عالم سایه پاشید! یا دانه ای را در تشت زر کرد! یا اینکه در گودال با نیزه خراشید! اما خدا با بردباری باز رو کرد: در انتظار آخرین خورشید باشید!
خدا سنگپشت را از روی زمین بلند کرد. زمین را نشانش داد. کُرهای کوچک بود و گفت: نگاه کن، ابتدا و انتها ندارد. هیچ کس نمیرسد ! چون رسیدنی در کار نیست. فقط رفتن است. حتی اگر اندکی. و هر بار که میروی، رسیدهای. و باور کن آنچه بر دوش توست، تنها لاکی سنگی نیست، تو پارهای از هستی را بر دوش میکشی؛ پارهای از مرا.
خدا سنگپشت را بر زمین گذاشت... . دیگر نه بارش چندان سنگین بود و نه راهها چندان دور. سنگپشت به راه افتاد و رفت، حتی اگر اندکی؛ و پارهای از «او» را با عشق بر دوش می کشید...
آه از این همه راه های بی پایان
با من بگو که
در انتهای این جاده هایی پیر
چه کسی در انتظار ماست!؟!؟
002
003
004
005
006
007
008
009
010
011
012
013
014
015
Design By :
TopBloger.com |