معرفت در گرانیست به هر کس ندهندش پر طاووس قشنگ است.. به کرکس ندهندش
آیین عشق بازی دنیا عوض شده ست! / یوسف عوض شده ست، زلیخا عوض شده ست! سر همچنان به سجده فرو برده ام ولی / در عشق سال ها ست فتوا عوض شده ست! خو کن به قایقت که به ساحل نمی رسیم!/خو کن که جای ساحل و دریا عوض شده ست!! آن با وفا کبوتر جلدی که پر کشید / اکنون به خانه آمده ،اما عوض شده ست! حق داشتی مرا نشناسی به هر طریق! / من همچنان همانم و دنیا عوض شده ست!! فاضل نظری مهربانی را اگر قسمت کنیم من یقین دارم به ما هم میرسد
آدمی گر ایستد بر بام مهر دستهایش تا خدا هم میرسد
گفته اند اسبی به بیماری گرفتار آمد و پشت دروازه شهر بیفتاد . صاحب اسب او را رها کرده و به داخل شهر شد مردم به او گفتند اسبت از چه بابت به این روزگار پر نکبت بیفتاد و مرد گفت از آنجایی که غمخواران نازنینی همچون شما نداشت و مجبور بود دائم برای من بار حمل کند . یکی گفت براستی چنین است من هم مانند اسب تو شده ام . مردم به هیکل نحیف او نظری انداختند و او گفت زن و فرزندانم تا توان داشتم و بار می کشیدم در کنارم بودند و امروز من هم مانند اسب این مرد تنهایم و لحظه رفتنم را انتظار می کشم. می گویند آن مرد نحیف هر روز کاسه ایی آب از لب جوی بر داشته و برای اسب نحیف تر از خود می برد و در کنار اسب می نشست و راز دل می گفت . چند روز که گذشت اسب بر روی پای ایستاد و همراه پیرمرد به بازار شد . صاحب اسب و مردم متعجب شدند . او را گفتند چطور برخواست . پیرمرد خنده ایی کرد و گفت از آنجایی که دوستی همچون من یافت که تنهایش نگذاشتم و در روز سختی کنارش بودم . اندیشمند بزرگی می گوید: دوستی و مهر ، امید می آفریند و امید زندگی ست. می گویند : از آن پس پیر مرد و اسب هر روز کام رهگذران تشنه را سیراب می کردند و دیگر مرگ را هم انتظار نمی کشیدند. http://hesamghazi.persianblog.ir/post/14/
هر هزارسال، یک بار فرشته ها قالی جهان را در هفت آسمان می تکانند
تا گرد و خاک هزارساله اش بریزد و هربار با خود می گویند:
این نیست قالی که انسان قرار بود ببافد
این فرش فاجعه است...
با زمینه سرخ خون...
و حاشیه های کبود معصیت...
با طرح های گناه و نقش برجسته های ستم...
فرشته ها گریه می کنند و قالی آدم را می تکانند
و دوباره با اندوه بر زمین پهنش می کنند.
رنگ در رنگ... گره در گره... نقش در نقش...
قالی بزرگی است زندگی...
که تو می بافی و من می بافم و او می بافد
همه بافنده ایم
می بافیم و نقش می زنیم
می بافیم و رج به رج بالا می بریم
می بافیم و می گستریم
دار این جهان را خدا به پا کرد.
و خدا بود که فرمود: ببافید و آدم نخستین گره را بر پود زندگی زد.
هر که آمد گره ای تازه زد و رنگی ریخت و طرحی بافت.
چنین شد که قالی آدمی رنگ رنگ شد
آمیزه ای از زیبا و نازیبا...
سایه روشنی از گناه و صواب...
گره تو هم بر این قالی خواهد ماند
طرح و نقشت نیز...
و هزارها سال بعد آدمیان برفرشی خواهند زیست که گوشه ای از آن را تو بافته ای.
کاش گوشه را که سهم توست زیبا تر ببافی...
برگی از نوشته های عرفان نظر آهاری
002
003
004
005
006
007
008
009
010
011
012
013
014
015
Design By :
TopBloger.com |