چادر - یک نفس عمیــــــــــق EmamHadi
سفارش تبلیغ
صبا ویژن































یک نفس عمیــــــــــق

اولین‌بار بود که چادر می‌پوشید.  قسمتش شده بود  اولین چادرعمرش، چادر سفید احرام بود.  توی مسجد شجره، وقتی تای پارچه را بازکرد تا چادر را سرش بیندازد  یک تکه کاغذ کوچک از لای پارچه افتاد زمین.  کاغذ را باز کرد.  مریم، هم‌خوابگاهی‌اش،  نامه نوشته‌بود.  آخرش هم نوشته‌بود: چقدر چادر سفید بهت میاد ناقلا! دعا یادت نره‌ها...  آینه‌ای آنجا نبود، اما مطمئن بود که چادر سفید خیلی بهش می‌آید. حس کرد مریم مقدسی شده که دارد به سمت معجزه، گام بر می‌دارد...   سیده زهرا برقعی

اولین‌بار بود که چادر می‌پوشید.

قسمتش شده بود

اولین چادرعمرش، چادر سفید احرام بود.

توی مسجد شجره، وقتی تای پارچه را بازکرد تا چادر را سرش بیندازد

یک تکه کاغذ کوچک از لای پارچه افتاد زمین.

کاغذ را باز کرد.

مریم، هم‌خوابگاهی‌اش،  نامه نوشته‌بود.

آخرش هم نوشته‌بود: چقدر چادر سفید بهت میاد ناقلا! دعا یادت نره‌ها...

آینه‌ای آنجا نبود، اما مطمئن بود که چادر سفید خیلی بهش می‌آید. حس کرد مریم مقدسی شده که دارد به سمت معجزه، گام بر می‌دارد...


سیده زهرا برقعی



نوشته شده در سه شنبه 90/1/23ساعت 6:48 عصر توسط ✿ نفیس ✿ نظرات ( )

001
002
003
004
005
006
007
008
009
010
011
012
013
014
015

آخرین مطالب

پرنسس کوچولوی صورتی من
مینویسم برای قاصدکم...
چ حس خوبیه... حس مادر شدن...
...... 92.8.29 ......
یه خورجین حرف دل! + سینماگراف های زیبا
کافی است انار دلت ترک بخورد ...
[عناوین آرشیوشده]

Design By : TopBloger.com