اصلاًحسین جنس غمش فرق می کند
باز دوباره فصل برگ ریزان آمد ، دوباره نسیم مهربان پاییزی می وزد . فصلی که آغازش ، ماه مهر و محبت است . دوباره باران پاییزی و دوباره شوق قدم زدن در کوچه باغها . فصل پاییزی من آمد ، فصلی که در آن پا به این دنیا گذاشتم . فصلی است که آغاز باران است ، آغاز شبهای بلند با مهتاب است . پاییز من ، این فصل خاطره انگیز وجودم ، همان فصلیست که من نیز به این دنیا سلام میکنم و در همان لحظه که چشمهایم را میگشایم چهره رنگارنگ پاییز را میبینم . باز دوباره پاییز ، و باز انتظار برای باریدن باران پاییزی . بهار من پاییز است ، لحظه طراوت و تازگی دنیای من همین پاییز است . پاییز آمد و دلم بیشتر از همیشه عاشقش شد ، به عشق آمدنش چه انتظارها کشیدم ، نشستم در زیر باران زمستان ، دیدم بهار عاشقان ، بیقرار بودم در گرمای تابستان تا دوباره آمد فصل برگ ریزان… برگهای طلایی میریزد از درختان و این آغازیست برای سرسبزی درختان و این آغاز تولدیست از حالا تا پایان زمستان… طلوع میکنم با افتخار در میان این برگ ریزان ، تو نمیفهمی حال مرا در میان برگهای زرد درختان تو نمیفهمی اینک غرق چه رویایی ام ، تا پاییزی نباشی نمیفهمی اینک چه حالی ام… میوزد نسیم پاییز به سوی قلبم …. آغازی دوباره ، جشن میلادم در زیر باران برگهای طلایی رویاییست ، این دنیا ، بدون پاییز زیبا نیست… این دنیا ، بدون پاییز زیبا نیست… مهدی لقمانی
خدایا شکرت که عمری دادی تا یه بار دیگه شاهد شاهکار پاییزت باشم... پاییزت با غروب های هزار رنگ آسمونش... پاییزت با رقص برگریزانش... خوش اومدی پاییز پاییز(عشق من) عروس فصلها مخصوصا آبان ماه که در آخرین ساعات غروب آخرین روزهاش بدنیا اومدم...
ظهر هنگام که دل ضعفه میان دلمان.. بس قدم رو میرفت؛ سفره را آوردیم کاسه را آوردیم. و کنار سفره غصه را آوردیم.. لقمه ها را پی هم می خوردیم.. غصه را هم (که دگر غصه تکراری بود) همچنان می خوردیم.. مادرم گفت دگر غصه بس است. پدرم گفت خدا نزدیک است. ولی این دل میگفت: روز هم باشد اگر پر غصه همچو شب تاریک است. ما غذا را خوردیم. و غذا پایان یافت. غصه اما چون قبل همچنان جریان یافت.. قصه غصه ما قصه ی فاصله هاست........ قصه دوری هاست.. ماجرای پل هاست که همه هست خراب، ماجرای دیوار که بسی هست بلند. ماجرای حرفیست کز زبان می آید، و به گوشی نرسد. ماجرای عشقی ست که میان می آید و به جایی نرسد.. قصه غصه ما بی پایان و خطوط صفحه رو به پایان و کم است. و امیدم به خداست، تا که روزی امید، ناجی و دادرس قصه ی پر غصه شود... (حسین سامانی پور)
خیلی وقت بود که به خدا گفته بود. آدم عاشق بود. دنبال کلمه ای می گشت تا عشق را در آن بریزد. اما هیچ کلمه ای توان سنگینی عشق را نداشت. آدم همه ی عشقش را تو ی یک قطره ریخت. قطره از قلب عاشق عبور کرد... و وقتی قطره از چشم عاشق چکید، (عرفان نظرآهاری) زیرا که عکس من در اشک عاشق است... ممنون که به خوابم اومدی! . . . خداجونم عاشقتم!
نوروز امسال آمد و رفت. عید هم تمام شد. و ما باز فراموشش کردیم و باز او را از قلم انداختیم. به دیدنش نرفتیم. نامهای ننوشتیم. تبریکی نگفتیم. سال تحویل شد و به او سرنزدیم، به او که از همه بزرگتر بود. خطهای آسمان اشغال نبود. ما بودیم که از یاد برده بودیم. هر وقت که دلت را بتکانی عید است و هر روز که تازه شوی، نوروز. ( دلت رو خونه تکونی کن. آماده شو برای ضیافت... شهر خدا نزدیکه!!؟! ) بلند شو، بالهای تازهات را تنت کن. باید به عید دیدنیاش بروی! دلت را تقدیمش کن تا عیدیات را بگیری. دیر است اما دور نیست. همینجاست. بسمالله بگو و در بزن همین.
این راه عشق پیچ وخمش فرق می کند
اینجاگدا همیشه طلبکار می شود
اینجا که آمدی کرمش فرق می کند
شاعر شدم برای سرودن برایشان
این خانواده، محتشمش فرق می کند
"صد مرده زنده می شود از ذکر یا حسین"
عیسای خانواده دمش فرق می کند
از نوع ویژگی دعا زیر قبه اش
معلوم می شود حرمش فرق می کند
تنها نه اینکه جنس غمش جنس ماتمش
حتی سیاهی علمش فرق می کند..
یاحسین..
هر بار خدا می گفت: از قطره تا دریا راهی ست طولانی. راهی از رنج و عشق و صبوری. هر قطره را لیاقت دریا نیست.
قطره عبور کرد و گذشت. قطره پشت سر گذاشت. قطره ایستاد و منجمد شد. قطره روان شد و راه افتاد. قطره از دست داد و به آسمان رفت. و هر بار چیزی از رنج و عشق و صبوری آموخت... تا روزی که خدا گفت: امروز روز توست. روز دریا شدن.
خدا قطره را به دریا رساند. قطره طعم دریا را چشید . طعم دریا شدن را. اما...
روزی قطره به خدا گفت: از دریا بزرگتر هم هست؟
خدا گفت: هست.
قطره گفت: پس من آن را میخواهم. بزرگترین را. بی نهایت را.
خدا قطره را برداشت و در قلب آدم گذاشت و گفت: این جا بی نهایت است...
خدا گفت: حالا تو بی نهایتی!
002
003
004
005
006
007
008
009
010
011
012
013
014
015
Design By :
TopBloger.com |