خیلی وقت بود که به خدا گفته بود. آدم عاشق بود. دنبال کلمه ای می گشت تا عشق را در آن بریزد. اما هیچ کلمه ای توان سنگینی عشق را نداشت. آدم همه ی عشقش را تو ی یک قطره ریخت. قطره از قلب عاشق عبور کرد... و وقتی قطره از چشم عاشق چکید، (عرفان نظرآهاری) زیرا که عکس من در اشک عاشق است... ممنون که به خوابم اومدی! . . . خداجونم عاشقتم!
نوروز امسال آمد و رفت. عید هم تمام شد. و ما باز فراموشش کردیم و باز او را از قلم انداختیم. به دیدنش نرفتیم. نامهای ننوشتیم. تبریکی نگفتیم. سال تحویل شد و به او سرنزدیم، به او که از همه بزرگتر بود. خطهای آسمان اشغال نبود. ما بودیم که از یاد برده بودیم. هر وقت که دلت را بتکانی عید است و هر روز که تازه شوی، نوروز. ( دلت رو خونه تکونی کن. آماده شو برای ضیافت... شهر خدا نزدیکه!!؟! ) بلند شو، بالهای تازهات را تنت کن. باید به عید دیدنیاش بروی! دلت را تقدیمش کن تا عیدیات را بگیری. دیر است اما دور نیست. همینجاست. بسمالله بگو و در بزن همین.
هر هزارسال، یک بار فرشته ها قالی جهان را در هفت آسمان می تکانند
تا گرد و خاک هزارساله اش بریزد و هربار با خود می گویند:
این نیست قالی که انسان قرار بود ببافد
این فرش فاجعه است...
با زمینه سرخ خون...
و حاشیه های کبود معصیت...
با طرح های گناه و نقش برجسته های ستم...
فرشته ها گریه می کنند و قالی آدم را می تکانند
و دوباره با اندوه بر زمین پهنش می کنند.
رنگ در رنگ... گره در گره... نقش در نقش...
قالی بزرگی است زندگی...
که تو می بافی و من می بافم و او می بافد
همه بافنده ایم
می بافیم و نقش می زنیم
می بافیم و رج به رج بالا می بریم
می بافیم و می گستریم
دار این جهان را خدا به پا کرد.
و خدا بود که فرمود: ببافید و آدم نخستین گره را بر پود زندگی زد.
هر که آمد گره ای تازه زد و رنگی ریخت و طرحی بافت.
چنین شد که قالی آدمی رنگ رنگ شد
آمیزه ای از زیبا و نازیبا...
سایه روشنی از گناه و صواب...
گره تو هم بر این قالی خواهد ماند
طرح و نقشت نیز...
و هزارها سال بعد آدمیان برفرشی خواهند زیست که گوشه ای از آن را تو بافته ای.
کاش گوشه را که سهم توست زیبا تر ببافی...
برگی از نوشته های عرفان نظر آهاری
هر بار خدا می گفت: از قطره تا دریا راهی ست طولانی. راهی از رنج و عشق و صبوری. هر قطره را لیاقت دریا نیست.
قطره عبور کرد و گذشت. قطره پشت سر گذاشت. قطره ایستاد و منجمد شد. قطره روان شد و راه افتاد. قطره از دست داد و به آسمان رفت. و هر بار چیزی از رنج و عشق و صبوری آموخت... تا روزی که خدا گفت: امروز روز توست. روز دریا شدن.
خدا قطره را به دریا رساند. قطره طعم دریا را چشید . طعم دریا شدن را. اما...
روزی قطره به خدا گفت: از دریا بزرگتر هم هست؟
خدا گفت: هست.
قطره گفت: پس من آن را میخواهم. بزرگترین را. بی نهایت را.
خدا قطره را برداشت و در قلب آدم گذاشت و گفت: این جا بی نهایت است...
خدا گفت: حالا تو بی نهایتی!
002
003
004
005
006
007
008
009
010
011
012
013
014
015
Design By :
TopBloger.com |