آیینه - یک نفس عمیــــــــــق EmamHadi
سفارش تبلیغ
صبا ویژن































یک نفس عمیــــــــــق

بیزارم از آن عشق که عادت شده باشد                یا آن که گدایی محبت  شده باشد 
دلگیرم از آن دل که در آن حس تملک                 تبدیل به غوغای حسادت شده باشد 
دل در تب و طوفان تنوع طلبی چیست؟          باغی ست که آلوده به آفت شده باشد
خودبینی و خودخواهی اگر معنی عشق است،         بگذار که آیینه نفرت شده باشد!
از وهن خیانت به امانت چه بگویم                    آنجا که خیانت به خیانت شده باشد!
شرمنده عشقیم و دل منجمد ما                       جا دارد اگر غرق خجالت شده باشد
مقصودِمن ازعشق نه این حس مجازیست،     ای عشق مباداکه جسارت شده باشد!

محمدرضا ترکی

بیزارم از آن عشق که عادت شده باشد           یا آن که گدایی محبت  شده باشد  دلگیرم از آن دل که در آن حس تملک         تبدیل به غوغای حسادت شده باشد  دل در تب و طوفان تنوع طلبی چیست؟     باغی ست که آلوده به آفت شده باشد  خودبینی و خودخواهی اگر معنی عشق است،   بگذار که آیینه نفرت شده باشد!  از وهن خیانت به امانت چه بگویم            آنجا که خیانت به خیانت شده باشد!  شرمنده عشقیم و دل منجمد ما                 جا دارد اگر غرق خجالت شده باشد  مقصود من از عشق نه این حس مجازی ست                 ای عشق مبادا که...  ... جسارت شده باشد!  محمدرضا ترکی



نوشته شده در پنج شنبه 90/3/12ساعت 2:3 عصر توسط ✿ نفیس ✿ نظرات ( )

بز نباشیم!!  چوپان بیچاره خودش را کشت که آن بز چالاک از آن جوی آب بپرد نشد که نشد...! پیرمرد که آثار بهت و حیرت را در چهره چوپان جوان می‌دید گفت : تعجبی ندارد تا خودش را در جوی آب می‌دید حاضر نبود پا روی خویش بگذارد ، آب را که گل کردم دیگر خودش را ندید و از جوی پرید.  و من فهمیدم این که حیوانی بیش نیست پا بر سر خویش نمی‌گذارد و خود را نمی‌شکند چه رسد به انسان که بتی ساخته است از خویش و گاهی آن را می‌پرستد ...

چوپان بیچاره خودش را کشت که آن بز چالاک از آن جوی آب بپرد نشد که نشد...!

او می‌دانست پریدن این بز از جوی آب همان و پریدن یک گله گوسفند و بز به دنبال آن همان...

عرض جوی آب قدری نبود که حیوانی چون بز نتواند از آن بگذرد ...

نه چوبی که بر تن و بدنش می‌زد سودی بخشید و نه فریادهای چوپان بخت برگشته.

پیرمرد دنیا دیده‌ای از آن جا می‌گذشت وقتی ماجرا را دید پیش آمد و گفت من چاره کار را می‌دانم.

آنگاه چوب دستی خود را در جوی آب فرو برد و آب زلال جوی را گل آلود کرد.

بز به محض آنکه آب جوی را دید از سر آن پرید و در پی او تمام گله پرید.

چوپان مات و مبهوت ماند. این چه کاری بود و چه تأثیری داشت؟

پیرمرد که آثار بهت و حیرت را در چهره چوپان جوان می‌دید گفت : تعجبی ندارد تا خودش را در جوی آب می‌دید حاضر نبود پا روی خویش بگذارد ، آب را که گل کردم دیگر خودش را ندید و از جوی پرید.

و من فهمیدم این که حیوانی بیش نیست پا بر سر خویش نمی‌گذارد و خود را نمی‌شکند چه رسد به انسان که بتی ساخته است از خویش و گاهی آن را می‌پرستد ...

ادامه مطلب...


نوشته شده در جمعه 90/1/26ساعت 10:30 صبح توسط ✿ نفیس ✿ نظرات ( )

اولین‌بار بود که چادر می‌پوشید.  قسمتش شده بود  اولین چادرعمرش، چادر سفید احرام بود.  توی مسجد شجره، وقتی تای پارچه را بازکرد تا چادر را سرش بیندازد  یک تکه کاغذ کوچک از لای پارچه افتاد زمین.  کاغذ را باز کرد.  مریم، هم‌خوابگاهی‌اش،  نامه نوشته‌بود.  آخرش هم نوشته‌بود: چقدر چادر سفید بهت میاد ناقلا! دعا یادت نره‌ها...  آینه‌ای آنجا نبود، اما مطمئن بود که چادر سفید خیلی بهش می‌آید. حس کرد مریم مقدسی شده که دارد به سمت معجزه، گام بر می‌دارد...   سیده زهرا برقعی

اولین‌بار بود که چادر می‌پوشید.

قسمتش شده بود

اولین چادرعمرش، چادر سفید احرام بود.

توی مسجد شجره، وقتی تای پارچه را بازکرد تا چادر را سرش بیندازد

یک تکه کاغذ کوچک از لای پارچه افتاد زمین.

کاغذ را باز کرد.

مریم، هم‌خوابگاهی‌اش،  نامه نوشته‌بود.

آخرش هم نوشته‌بود: چقدر چادر سفید بهت میاد ناقلا! دعا یادت نره‌ها...

آینه‌ای آنجا نبود، اما مطمئن بود که چادر سفید خیلی بهش می‌آید. حس کرد مریم مقدسی شده که دارد به سمت معجزه، گام بر می‌دارد...


سیده زهرا برقعی



نوشته شده در سه شنبه 90/1/23ساعت 6:48 عصر توسط ✿ نفیس ✿ نظرات ( )

 وقت است که بنشینی و گیسو بگشایی    /  تا با تو بگویم غم شب های جدایی    بزم تو مرا می طلبد ، آمدم ای جان     /    من عودم و از سوختنم نیست رهایی    تا در قفس بال و پر خویش اسیرست       /            بیگانه ی پرواز بود مرغ هوایی  با شوق سرانگشت تو لبریز نواهاست     /      تا خود به کنارت چه کند چنگ نوایی  عمری ست که ما منتظر باد صباییم       /            تا بو که چه پیغام دهد باد صبایی    ای وای بر آن گوش که بس نغمه ی این نای/بشنید و نشد آگه از اندیشه ی نایی    افسوس بر آن چشم که با پرتو صد شمع      /    در اینه ات دید و ندانست کجایی    آواز بلندی تو و کس نشنودت باز           /         بیرونی ازین پرده ی تنگ شنوایی    در اینه بندان پریخانه ی چشمم         /        بنشین که به مهمانی دیدار خود ایی  بینی که دری از تو به روی توگشایند       /      هر در که براین خانه ی ایینه گشایی  چون سایه مرا تنگ در آغوش گرفته ست    /    خوش باد مرا صحبت این یار سرایی  هوشنگ ابتهاج

 وقت است که بنشینی و گیسو بگشایی    /    تا با تو بگویم غم شب های جدایی

  بزم تو مرا می طلبد ، آمدم ای جان      /      من عودم و از سوختنم نیست رهایی

  تا در قفس بال و پر خویش اسیرست          /            بیگانه ی پرواز بود مرغ هوایی

با شوق سرانگشت تو لبریز نواهاست     /        تا خود به کنارت چه کند چنگ نوایی

عمری ست که ما منتظر باد صباییم         /            تا بو که چه پیغام دهد باد صبایی

  ای وای بر آن گوش که بس نغمه ی این نای / بشنید و نشد آگه از اندیشه ی نایی

  افسوس بر آن چشم که با پرتو صد شمع      /      در اینه ات دید و ندانست کجایی

  آواز بلندی تو و کس نشنودت باز           /           بیرونی ازین پرده ی تنگ شنوایی

  در آینه بندان پریخانه ی چشمم         /          بنشین که به مهمانی دیدار خود ایی

بینی که دری از تو به روی توگشایند       /        هر در که براین خانه ی آیینه گشایی

چون سایه مرا تنگ در آغوش گرفته ست    /      خوش باد مرا صحبت این یار سرایی

هوشنگ ابتهاج



نوشته شده در دوشنبه 90/1/22ساعت 1:27 صبح توسط ✿ نفیس ✿ نظرات ( )

001
002
003
004
005
006
007
008
009
010
011
012
013
014
015

آخرین مطالب

پرنسس کوچولوی صورتی من
مینویسم برای قاصدکم...
چ حس خوبیه... حس مادر شدن...
...... 92.8.29 ......
یه خورجین حرف دل! + سینماگراف های زیبا
کافی است انار دلت ترک بخورد ...
[عناوین آرشیوشده]

Design By : TopBloger.com