زندگینامه: سیدحمیدرضابرقعی در چندین کنگرهی شعر مقام اول را کسب کرده و مدتی هم دبیر انجمن شعر قم بوده است. دو سال طلبگی خوانده و حالا، یک سالی است که دانشجوی رشتهی ادبیات است. اشعار سید حمیدرضا برقعی (1) تقدیم به حضرت فاطمه معصومه(س) با همین چشم های خود دیدم، زیر باران بی امان بانو! صورتم قطره قطره حس کرده ست چادرت خیس می شوداما شاعری در قطار قم - مشهد چای می خوردو زیر لب می گفت: (2) غزلی نذر حضرت مولا مولای ما نمونهء دیگر نداشته است وقت طواف دور حرم فکر می کنم دیدیم در غدیر که دنیا به جز علی سوگند می خورم که نبی شهر علم بود طوری ز چارچوب در قلعه کنده است یا غیر لافتی صفتی در خورش نبود چون روز روشن است که در جهل گمشده است این شعر استعاره ندارد برای او (3) به مناسبت شهادت حضرت زهرا س گفت : در می زنند مهمان است گفت: آیا صدای سلمان است؟ گفت: آرام ما خدا داریم ما کجا کار با شما داریم آسمان را به ریسمان بردند آسمان را کشان کشان بردند بین آن کوچه چند بار افتاد اشک از چشم روزگار افتاد (4) شعری است دربارهی حضرت زهرا سلامالله علیها که در دیدار دوم با رهبر معظم آن را خواندم. شنیده میشود از آسمان صدایی که... کشیده شعر مرا باز هم به جایی که ... فضای سینه پر از عشق بیکرانهی توست (5) به ساحت مقدس حضرت ابالفضل العباس مشک برداشت که سیراب کند دریا را آب روشن شد و عکس قمر افتاد درآب کوفه شد، علقمه شق القمری دیگر دید تا خجالت بکشد، سرخ شود چهرهء آب ناگهان موج برآمد که رسید اقیانوس آب مهریهء گل بود والا خورشید روی دست تو ندیده است کسی دریا دل (6) تقدیم به جوانان حضرت زینب (س) قامت کمان کند که دو تا تیر آخرش این دو ز کودکی فقط آیینه دیده اند واحیرتا! که این دو جوانان زینب اند با جان و دل دو پاره جگر وقف میکند یک دست گرم اشک گرفتن ز چشمهاش چون تکیه گاه اهل حرم بود و کوه صبر زینب به پیشواز شهیدان خود نرفت زینب همان شکوه که ناموس غیرت است زینب همان که فاطمه از هر نظر شدهاست زینب همان که زینت بابای خویش بود گفتند عصر واقعه آزاد شد فرات (7) یا صاحب الزمان عج ساعات عمر من همگی غرق غم گذشت مانند مرده ای متحرک شدم، بیا می خواستم که وقف تو باشم تمام عمر دنیا که هیچ، جرعه آبی که خورده ام بعد از تو هیچ رنگ تغزل ندیده ایم تا کی غروب جمعه ببینم که مادرم مولا شمار درد دلم بی نهایت است حالا برای لحظه ای آرام می شوم (8) نمازم را قضا کرده تماشا کردنت ای ماه من استغفار کردم از نگاه تو نمی دانم برای من نگاه تو فقط مانند آن لحظه است ...و شاید من سر از کاخ عزیزی در می آوردم واما بیتی در حاشیه این غزل: مرا محروم کردی از خودت این داغ سنگین بود (9) تقدیم به حضرت فاطمه معصومه(س) / تصویر صحن خلوت و باران نگفتنی است (10) این اشک ها به پای شما آتشم زدند گفتم کجاست خانه خورشید شعله ور مربع (11) با اشک هاش دفتر خود را نمور کرد (12) غزلی نذر حضرت زهرا (س) «دور حرم دویده ام صفا و مروه دیده ام همین که دست قلم در دوات می لرزد نهفته راز «اذا زلزلت» به چشمانت «هزار نکتهء باریک تر ز مو اینجاست» مگر که خار به چشمان خضر خود دیدی تو را به کوثر و تطهیر و نور گریه مکن کنون نهاده علی سر، به روی شانهء در غزل تمام نشد،چند کوچه بالاتر سپس سوار می افتد، تو می رسی از راه (12) از زبان حضرت زینب (س) نه تنها تیر و تیغ و سنگ بوده سر پیراهن تو جنگ بوده (13) یک بند از ترجیع بندی علوی زخمی ام التیام می خوهم السلام وعلیک یا ساقی مستی ام را بیا دوچندان کن گاه گاهی کمی جنون دارم تا بگردم کمی به دور سرت لحظه مرگ چشم در راهم در نجف سینه بی قرار از عشق (14) این غزل سفرنامه ای است نذر چهار ده معصوم (ع) ...ابتدای سفرم شادی و غم توام شد فاصله مشکل من بود، که در این جاده ابتدا حرف دلم را به نگاهم دادم خم شد آهسته از اسرار ازل با من گفت بعد هم پشت همان پنجره رویایی خواستم گریه کنم بلکه بر این زخم عمیق گریه کردم، عطش آمد به سراغم،گفتم: آنقدر دور حرم سینه زدم تا دیدم روی سجاده خود یاد لبت افتادم زنده ماندم که سلامی به سلامی برسد من مسلمان شده مذهب چشمی هستم سالها پیر شدم در قفس آغوشت کاروان دل من بسکه خراسان رفته است سالها شعر غریبانه در ابیات خودش داشتم کنج حرم جامعه را می خواندم یازده پله زمین رفت به سمت ملکوت بیت آخر نکند قافیه غافلگیرت (15) یک غزل انتظار- جمعه ها طبع من احساس تغزل دارد بی تو چندیست که در کار زمین حیرانم شاید این باغچه ده قرن به استقبالت تا به کی یکسره یکریز نباشی شب و روز کودکی فال فروش است و به عشقت هر روز یازده پله زمین رفت به سمت ملکوت هیچ سنگی نشود سنگ صبورت ، تنها (16) به سید مرتضی آوینی: سلام راوی مجنون، سلام راوی خون تو در مسیر خدا در میان خوف و رجا به اعتقاد تو سیاره رنج می خواهد جهان برای تو زندان، برای تو انگور درون من برهوتی است از حقیقت دور چگونه طاقت ماندن؟ مرا ببر با خود نگاه کن! که نگاهت روایت فتح است به سمت عشق پریدی خدانگهدارت (17) برای حضرت زهرا (س): «گر بگویند مرا با تو سر و کاری نیست دارد دل و دین می برد از شهر شمیمی تسبیح دلم پاره شد آن دم که شنیدم حتی اثر وضعی تسبیح و دعا را در خانهء زهرا همه معراج نشینند ای کاش در این بیت بسوزم که شنیدم آتش مزن آتش در و دیوار دلش را حالا نکند پنجره را وا بگذاریم (18) عصر یک جمعهء دلگیر... / درددلی برای امام زمان عج / که البته توی این شعر،شاعر با امام زمان صحبت میکند و در بخش سوم شروع میکنند به روضه خوندن برای امام زمان عصر یک جمعهء دلگیر، دلم گفت بگویم بنویسم که چرا عشق به انسان نرسیده است؟چرا آب به گلدان نرسیده است؟چرا لحظهء باران نرسیده است؟ وهر کس که در این خشکی دوران به لبش جان نرسیده است، به ایمان نرسیده است و غم عشق به پایان نرسیده است. بگو حافظ دلخسته زشیراز بیاید بنویسد که هنوزم که هنوز است چرا یوسف گمگشته به کنعان نرسیده است ؟چرا کلبه احزان به گلستان نرسیده است؟دل عشق ترک خورد، گل زخم نمک خورد، زمین مرد، زمان بر سر دوشش غم و اندوه به انبوه فقط برد،فقط برد، زمین مرد، زمین مرد ،خداوند گواه است،دلم چشم به راه است، و در حسرت یک پلک نگاه است، ولی حیف نصیبم فقط آه است و همین آه خدایا برسد کاش به جایی، برسد کاش صدایم به صدایی... سیدحمیدرضا برقعی فایل صوتی عصر این جمعه دلگیر وجود تو کنار دل هر بیدل آشفته شود حس تو کجایی (19) «ها علیٌ بشرٌ کیفَ بَشر» مصرع ناقص من کاش که کامل می شد شعر در شأن تو شرمنده به همراهم نیست من که حیران تو حیران توام می دانم همه ی عالم و آدم به تو می اندیشد کعبه افتاده به پایت سر راهت سرمست کعبه وقتی که در آغوش خودش یوسف دید کعبه بر سینه ی خود نام تو ای مرد نوشت «ناگهان پرده برانداخته ای یعنی چه راز خلقت همه پنهان شده در عین علی ست روز و شب از تو قضا از تو قدر می گوید می رسد دست شکوه تو به سقف ملکوت نه فقط دست زمین از تو تو را می خواهد زیر پای تو به زانوی ادب بنشیند دم به دم عمر تو تلمیح خدا بود علی وای اگر تیغ دو دم را به کمر می بستی در هوا تیغ دو دم نعره ی هو هو می زد بار دیگر سپر و تیغ و علم را بردار بعد از آن روز که در کعبه پدیدار شدی راز خلقت همه پنهان شده در عین علی ست روز و شب از تو قضا از تو قدر می گوید (20) به مناسبت ایام فاطمیه / راستی! فاطمیه نزدیک است... زیر باران دوشنبه بعد از ظهر اتفاقی مقابلم رخ داد وسط کوچه ناگهان دیدم زن همسایه بر زمین افتاد سیب ها روی خاک غلطیدند... سیب ها روی خاک غلطیدند زیر باران دوشنبه بعد از ظهر اتفاقی مقابلم رخ داد وسط کوچه ناگهان دیدم زن همسایه بر زمین افتاد سیب ها روی خاک غلطیدند چادرش در میان گرد وغبار قبلا این صحنه را...نمی دانم در من انگار می شود تکرار آه سردی کشید،حس کردم کوچه آتش گرفت از این آه و سراسیمه گریه در گریه پسر کوچکش رسید از راه گفت:آرام باش! چیزی نیست به گمانم فقط کمی کمرم... دست من را بگیر،گریه نکنم مرد گریه نمی کند پسرم چادرش را تکاند، با سختی یا علی گفت و از زمین پا شد پیش چشمان بی تفاوت ما ناله هایش فقط تماشا شد صبح فردا به مادرم گفتم گوش کن ! این صدای روضه ی کیست طرف کوچه رفتم و دیدم در و دیوار خانه ای مشکی است - --- با خودم فکر می کنم حالا کوچه ی ما چقدر تاریک است گریه،مادر،دوشنبه،در،کوچه راستی! فاطمیه نزدیک است... (21) کرم نما و فرود آ که خانه خانهء توست شنیده می شود از آسمان صدایی که... (22) تقدیم به بانوی شهر آینه ها حضرت معصومه س همسایه سایه ات به سرم مستدام باد (23) این روزا خیلی دلم هوای مسجد سهله رو کرده... در آسمان غزل عاشقانه بال زدم (24) یا علی بن موسی الرضا ع... در آن کرانه که دل با ستاره همزاد است (25) کمی از بحر طویلی که کمی نیمائیست... (26) فیلم / کلیپ شعرخوانی سیدحمیدرضا برقعی در دیدار شعرای آئینی با رهبری روی همین جمله کلیک کنید و کلیپ را سیو کنید. [متن کامل شعر این شاعر | صوت | فیلم] (27) صوت شعرخوانی سیدحمیدرضا برقعی درباره حضرت علی اکبر (ع) ای جان جوانمرد به دامن تو دستم (28) صوت شعرخوانی دیگری از سیدحمیدرضا برقعی در مدح حضرت علی اکبر (ع) حجم : 2،387 مگابایت / فرمت mp3 کلیپ صوتی مستقیم / download (29) :::: هزار تکه شد این من به لطف آینه هایت :::: میان این همه غوغا، میان صحن و سرایت بگو که می رسد آیا صدای من به صدایت؟ منی که باز برآنم که دعبلانه برایت غزل ترانه بخوانم در آرزوی عبایت من و عبای شما؟ نه من از خودم گله دارم من از خودم که شمایی چقدر فاصله دارم هنوز شعر نگفته توقع صله دارم منی که شعر نگفتم مگر به لطف دعایت چقدر خوب شد آری، نگاهتان به من افتاد همان دقیقه که چشمم درست کنج گهرشاد بدون وقفه به باران امان گریه نمی داد هزار تکه شد این من به لطف آینه هایت چنان که باید و شاید غزل غزل نشدم مست که دست من به ضریحت در این سفر نرسیده است من این نگاه عوامانه را نمی دهم از دست اجازه هست بیفتم شبیه سایه به پایت؟ دوباره اشک خداحافظی رسیده به دامن دوباره لحظهء تردید بین ماندن و رفتن و باز مثل همیشه در آستانهء در من ـ کبوترانه زمین گیر می شوم به هوایت مربع سکوت کرده دوباره جهان برای من و تو نبود و نیست صدایی به جز صدای من و تو و می روم به امید دوباره های من و تو میان این همه غوغا میان صحن و سرایت (قبله مایل به تو) (30) شاعر شکست خورده طوفان واژه هاست به یاد استاد قیصر امین پور شعری عاشورایی می نویسم چرا که او روحی ... - چند بند از یک مربع ترکیب عاشورایی- با اشک هاش دفتر خود را نمور کرد در خود تمام مرثیه ها را مرور کرد ***************************** به زودی اشعار زیبا در ادامه نوشته میشه بازم سر بزنین نظر یادتون نره
درحرم قطره قطره می افتاد آسمان روی آسمان بانو
به خدا گریه های من گاهی دست من نیست مهربان بانو
گم شده خاطرات کودکی ام گریه گریه در ازدحام حرم
باز هم آمدم که گم بشوم من همان کودکم همان، بانو
باز هم مثل کودکی هر سو می دوم در رواق تو در تو
دفترم دشت و واژه ها آهو...گفتم آهو و ناگهان بانو...
شک ندارم که زندگی یعنی، طعم سوهان و زعفران بانو
شعر از دست واژه ها خسته است بغض راه گلوم را بسته است
بغض یعنی که حرف هایم را از نگاهم خودت بخوان بانو
این غزل گریه ها که می بینی آنِ شعر است، شعر آیینی
زنده ام با همین جهان بینی، ای جهان من ای جهان بانو
!
کوچه در کوچه قم دیار من است شهر ایل من و تبار من است
زادگاه من و مزار من است، مرگ یک روز بی گمان...
اعجاز خلقت است و برابر نداشته است
این خانه بی دلیل ترک برنداشته است
آیینه ای برای پیمبر نداشته است
شهری که جز علی در دیگر نداشته است
انگار قلعه هیچ زمان در نداشته است
یا جبرِِییل واژهء بهتر نداشته است
هر کس که ختم نادعلی بر نداشته است
تقصیر من که نیست برابر نداشته است
این صدا، نه صدای طوفان است مزن این خانهء مسلمان است
مادرم رفت پشت در، اما
و اگر روضه ای به پا داریم پدرم رفته ما عزاداریم
پشت در سوخت بال و پر، اما
پیش چشمان دیگران بردند مادرم داد زد بمان! بردند
بازوی مادرم سپر، اما
پدرم در دلش شرار افتاد تا نگاهش به ذوالفقار افتاد-
گفت: یک روز یک نفر اما...
نبود هیچ کسی جز خدا،خدایی که...
نوشت نام تو را، نام آشنایی که -
پس از نوشتن آن آسمان تبسم کرد
و از شنیدنش افلاک دست و پا گم کرد
نوشت فاطمه، شاعر زبانش الکن شد
نوشت فاطمه هفت آسمان مزین شد
نوشت فاطمه تکلیف نور روشن شد
دلیل خلق زمین و زمان معین شد
نوشت فاطمه یعنی خدا غزل گفته است
غزل قصیدهی نابی که در ازل گفته است
نوشت فاطمه تعریف دیگری دارد
ز درک خاک مقام فراتری دارد
خوشا به حال پیمبر چه مادری دارد
درون خانه بهشت معطری دارد
پدر همیشه کنارت حضور گرمی داشت
برای وصف تو از عرش واژه بر میداشت
چرا که روی زمین واژهی وزینی نیست
و شأن وصف تو اوصاف اینچنینی نیست
و جای صحبت این شاعر زمینی نیست
و شعر گفتن ما غیر شرمگینی نیست
خدا فراتر از این واژهها کشیده تو را
گمان کنم که تو را، اصلاً آفریده تو را
که گرد چادر تو آسمان طواف کند
و زیر سایهی آن کعبه اعتکاف کند
ملک ببیند و آنگاه اعتراف کند
که این شکوه جهان را پر از عفاف کند
کتاب زندگیات را مرور باید کرد
مرور کوثر و تطهیر و نور باید کرد
در آن زمان که دل از روزگار دلخور بود
و وصف مردمش الهاکمالتکاثر بود
درون خانهی تو نان فقر آجر بود
شبیه شعب ابیطالب از خدا پر بود
بهشت عالم بالا برایت آماده است
حصیر خانهی مولا به پایت افتاده است
به حکم عشق بنا شد در آسمان علی
علی از آن تو باشد... تو هم از آن علی
چه عاشقانه همه عمر مهربان علی!
به نان خشک علی ساختی، به جان علی
از آسمان نگاهت ستاره میخواهم
اگر اجازه دهی با اشاره میخواهم-
به یاد آن دل از شهر خسته بنویسم
کنار شعر دو رکعت، نشسته بنویسم
شکسته آمدهام تا شکسته بنویسم
و پیش چشم تو با دست بسته بنویسم
به شعر از نفس افتاده جان تازه بده
و مادری کن و این بار هم اجازه بده
به افتخار بگوییم از تبار توایم
هنوز هم که هنوز است بیقرار توایم
اگر چه ما همه در حسرت مزار توایم
کنار حضرت معصومه[س] در کنار توایم
"کرم نما و فرود آ که خانه خانهی توست"
رفت تا تشنگی اش آب کند دریا را
ماه می خواست که مهتاب کند دریا را
ماه افتاد که محراب کند دریا را
زخم می خورد که خوناب کند دریا را
تا در آغوش خودش خواب کند دریا را
در توان داشت که مرداب کند دریا را
چون خدا خواست که نایاب کند دریا را
یک دم سپر شوند برای برادرش
«آیینه ایی که آه نسازد مکدّرش»
یا ایستاده تیغ دوسر در برابرش
یک پاره جای خویش و یکی جای همسرش
مشغول عطر و شانهزدن دست دیگرش
چشمش گدازه ریخت، ولی زیر معجرش
تا که خدا نکرده مبادا برادرش...
زینب که در مدینه قرق بود معبرش
از بس که رفته اینهمه این زن به مادرش
در کربلا شدند پسرهاش زیورش
وقتی گذشته بود دگر آب از سرش
دست مرا بگیر که آب از سرم گذشت
بی تو تمام زندگی ام در عدم گذشت
دنیا خلاف آنچه که می خواستم گذشت
از راه حلق تشنه من، مثل سم گذشت
از خیر شعر گفتن، حتی قلم گذشت
یک گوشه بغض کرده که این جمعه هم گذشت
تعداد درد من به خدا از رقم گذشت
ساعات خوب زندگی ام در حرم گذشت
بماند بین ما این رازها بینی و بین الله!
اجابت می شود این توبه کردن های با اکراه
همان لحظه که بیتی ناگهانی می رسد از راه
اگر تشخیص می دادم چو یوسف راه را از چاه
چنان تحریم تنباکو برای ناصرالدین شاه
با همین چشم های خود دیدم، زیر باران بی امان بانو!
درحرم قطره قطره می افتاد آسمان روی آسمان بانو
صورتم قطره قطره حس کرده ست چادرت خیس می شود اما
به خدا گریه های من گاهی دست من نیست مهربان بانو
گم شده خاطرات کودکی ام گریه گریه در ازدحام حرم
باز هم آمدم که گم بشوم من همان کودکم همان، بانو
باز هم مثل کودکی هر سو می دوم در رواق تو در تو
دفترم دشت و واژه ها آهو... گفتم آهو و ناگهان بانو...
شاعری در قطار قم - مشهد چای می خورد و زیر لب می گفت:
شک ندارم که زندگی یعنی، طعم سوهان و زعفران بانو
شعر از دست واژه ها خسته است بغض راه گلوم را بسته است
بغض یعنی که حرف هایم را از نگاهم خودت بخوان بانو
این غزل گریه ها که می بینی آنِ شعر است، شعر آیینی
زنده ام با همین جهان بینی، ای جهان من ای جهان بانو!
کوچه در کوچه قم دیار من است شهر ایل من و تبار من است
زادگاه من و مزار من است، مرگ یک روز بی گمان بانو
شکرخدا برای شما آتشم زدند
من جبرییل سوخته بالم ،نگاه کن!
معراج چشم های شما آتشم زدند
سر تا به پا خلیل گلستان نشین شدم
هر جا که در عزای شما آتشم زدند
از آن طرف مدینه و هیزم، ازاین طرف
با داغ کربلای شما آتشم زدند
بردند روی نیزه دلم را و بعد از آن
یک عمر در هوای شما آتشم زدند
گفتند بوریای شما، آتشم زدند
دیروز عصر تعزیه خوانان شهرمان
همراه خیمه های شما آتشم زدند
امروز نیز نیّر وعمان ومحتشم
با شعر در رثای شما آتشم زدند...
در خود تمام مرثیه ها را مرور کرد
ذهنش ز روضه ها ی مجسم عبور کرد
شاعر بساط سینه زدن را که جور کرد
احساس کرد از همه عالم جدا شده است
در بیت هاش مجلس ماتم به پا شده است
در اوج روضه خوب دلش را که غم گرفت
وقتی که میز و دفتر و خودکار دم گرفت
وقتش رسیده بود به دستش قلم گرفت
مثل همیشه رخصتی از محتشم گرفت
باز این چه شورش است که در جان واژه ها ست
شاعر شکست خورده طوفان واژه هاست
بی اختیار شد قلمش را رها گذاشت
دستی زغیب قافیه را کربلا گذاشت
یک بیت بعد ، واژه ی لب تشنه را گذاشت
تن را جدا گذاشت و سر را جدا گذاشت
حس کرد پا به پاش جهان گریه می کند
دارد غروب فرشچیان گریه می کند
با این زبان چگونه بگویم چه ها کشید
بر روی خاک و خون بدنی را رها کشید
او را چنان فنای خدا بی ریا کشید
حتی براش جای کفن بوریا کشید
در خون کشید قافیه ها را ، حروف را
از بس که گریه کرد تمام لهوف را
اما در اوج روضه کم آورد و رنگ باخت
بالا گرفت کار و سپس آسمان گداخت
این بند را جدای همه روی نیزه ساخت
"خورشید سر بریده غروبی نمی شناخت
بر اوج نیزه گرم طلوعی دوباره بود"
اوکهکشان روشن هفده ستاره بود
خون جای واژه بر لبش آورد و بعد از آن ...
پیشانی اش پر از عرق سرد و بعد از آن ...
خود را میان معرکه حس کرد و بعد از آن ...
شاعر برید و تاب نیاورد و بعد از آن ...
در خلسه ای عمیق خودش بود و هیچکس
شاعر کنار دفترش افتاد از نفس...
هیچ کجا برای من کرب وبلا نمی شود»
استاد سازگار
به یاد مهر تو چشم فرات می لرزد
اگر اشاره کنی کائنات می لرزد
بدون عشق تو بی شک صراط می لرزد
که در نگاه تو آب حیات می لرزد
که آیه آیه تن محکمات می لرزد
و روی گونهء او خاطرات می لرزد
میان مشک سواری، فرات می لرزد
که روضه خوان شوی اما صدات می لرزد
و عصر جمعه کنار ضریح روی لبم
به جای شعر دعای سمات می لرزد ...
دلی در خون نشسته دوست داری؟ بگو قلبی شکسته دوست داری؟
تورا ای عشق! بی سر دوست دارم مرا با دست بسته دوست داری؟
ولی شرمنده زینب دیر فهمید که انگشتر به دستت تنگ بوده
التیام از امام می خواهم
من علیک السلام می خواهم
جام می پشت جام می خواهم
من جنونی مدام می خواهم
طوف بیت الحرام می خواهم
از تو حسن ختام می خواهم
گفت لایمکن الفرار از عشق
شادی و غم غزلی شد، غزلی مبهم شد
چارده مرتبه این فاصله کم شد، کم شد
بوسه می خواست لبم،گنبد خضرا خم شد
گفت: ایوان نجف بوسه گه عالم شد
چشم من محو ضریحی که نمی دیدم شد
گریه مرهم بشود، خون جگر مرهم شد
به فدای لب خشکت! همه جا زمزم شد
کعبه شش گوشه شد آنگاه دلم محرم شد
تشنه ام بود، ولی آب برایم سم شد
از محمد به محمد که میسر هم شد
که درآن عاطفه با عشق و جنون توام شد
شکر کردم، در و دیوار قفس محکم شد
تار و پود غزلم جاده ابریشم شد
خون دل خورد که با دشمن خود همدم شد
برگ در برگ مفاتیح پر از شبنم شد
یک قدم مانده به او کار جهان در هم شد
آی برخیز ز جا قافیه یا قائم شد...
ناخودآگاه به سمت تو تمایل دارد
مانده ام بی تو چرا باغچه ام گل دارد
فرش گسترده و در دست گلایل دارد
ماه مخفی شدنش نیز تعادل دارد
می خرم از پسرک هر چه تفال دارد
یک قدم مانده زمین شوق تکامل دارد
تکیه بر کعبه بزن ، کعبه تحمل دارد...
نگاه کن! که نگاهت غزل غزل مضمون
نشسته روی لبانت تبسمی محزون
جهان چه فایده لبریز باشد از قارون
جهان دسیسه هارون و نقشه مامون
از این سراب مجازی مرا ببر بیرون
از این زمانه به فردای دیگری، اکنون
سپاه چشم تو کرده است فکه را مجنون
تو مرتضایی و دستان مرتضی یارت...
در و دیوار گواهی بدهد کاری هست»
سعدی
افتاده نخ چادر او دست نسیمی
با دست خودش داده اناری به یتیمی
بخشیده به همسایه، چه قران کریمی
آنجا که به جز چادر او نیست گلیمی
می سوخت حریم دل مولا چه حریمی
جز فاطمه در قلب علی نیست مقیمی
پرپر شود آن لاله زخمی به نسیمی
عصر این جمعه دلگیر وجود تو کنار دل هر بیدل آشفته شود حس، تو کجایی گل نرگس؟به خدا آه نفس های غریب تو که آغشته به حزنی است زجنس غم و ماتم، زده آتش به دل عالم و آدم مگر این روز و شب رنگ شفق یافته در سوگ کدامین غم عظمی به تنت رخت عزا کرده ای؟ ای عشق مجسم! که به جای نم شبنم بچکد خون جگر دم به دم از عمق نگاهت. نکند باز شده ماه محرم که چنین می زند آتش به دل فاطمه آهت به فدای نخ آن شال سیاهت به فدای رخت ای ماه! بیا صاحب این بیرق و این پرچم و این مجلس و این روضه و این بزم توئی ،آجرک الله!عزیز دو جهان یوسف در چاه ،دلم سوخته از آه نفس های غریبت دل من بال کبوتر شده خاکستر پرپرشده، همراه نسیم سحری روی پر فطرس معراج نفس گشته هوایی و سپس رفته به اقلیم رهایی، به همان صحن و سرایی که شما زائر آنی و خلاصه شود آیا که مرا نیز به همراه خودت زیر رکابت ببری تا بشوم کرب و بلایی، به خدا در هوس دیدن شش گوشه دلم تاب ندارد ،نگهم خواب ندارد، قلمم گوشه دفتر غزل ناب ندارد، شب من روزن مهتاب ندارد، همه گویند به انگشت اشاره مگر این عاشق بیچارهء دلدادهء دلسوخته ارباب ندارد...تو کجایی؟ تو کجایی شده ام باز هوایی،شده ام باز هوایی...
گریه کن ،گریه وخون گریه کن آری که هر آن مرثیه را خلق شنیده است شما دیده ای آن را و اگر طاقتتان هست کنون من نفسی روضه ز مقتل بنویسم، و خودت نیز مدد کن که قلم در کف من همچو عصا در ید موسی بشود چون تپش موج مصیبات بلند است، به گستردگی ساحل نیل است، و این بحر طویل است وببخشید که این مخمل خون بر تن تبدار حروف است که این روضهء مکشوف لهوف است، عطش بر لب عطشان لغات است و صدای تپش سطر به سطرش همگی موج مزن آب فرات است، و ارباب همه سینه زنان کشتی آرام نجات است ،ولی حیف که ارباب «قتبل العبرات» است، ولی حیف که ارباب«اسیر الکربات» است، ولی حیف هنوزم که هنوز است حسین ابن علی تشنهء یار است و زنی محو تماشاست زبالای بلندی، الف قامت او دال و همه هستی او در کف گودال و سپس آه که «الشّمرُ ...»خدایا چه بگویم «که شکستند سبو را وبریدند ...» دلت تاب ندارد به خدا با خبرم می گذرم از تپش روضه که خود غرق عزایی، تو خودت کرب و بلایی، قسمت می دهم آقا به همین روضه که در مجلس ما نیز بیایی، تو کجایی ... تو کجایی...
شعر در وصف تو از سوی تو نازل می شد
واژه در دست من آنگونه که می خواهم نیست
نه فقط من که در این دایره سرگردانم
شک ندارم که خدا هم به تو می اندیشد
کعبه از راز جهان راز خدا آگاه است
راز ایجاز خدا نقطه ی بسم الله است
«پیرهن چاک و غزل خوان و صراحی در دست»
خود زلیخا شد و خود پیرهن صبر درید
قلم خواجه ی شیراز کم آورد، نوشت:
مست از خانه برون تاخته ای یعنی چه»
کهکشان ها نخی از وصله ی نعلین علی ست
«ها علیٌ بشرٌ کیفَ بَشر» می گوید
ای که فتح ملکوت است برای تو هبوط
سالیانی ست که معراج خدا می خواهد-
لحظه ای جای یتیمان عرب بنشیند
رقص شمشیر تو تفریح خدا بود علی
وای اگر پارچه ی زرد به سر می بستی
نعره ی حیدریه «أینَ تَفرو» می زد
پا در این دایره بگذار عدم را بردار
یازده مرتبه در آینه تکرار شدی
کهکشان ها نخی از وصله ی نعلین علی ست
«ها علیٌ بشرٌ کیفَ بَشر» می گوید.
کشیده شعر مرا باز هم به جایی که ...
نبود هیچ کسی جز خدا،خدایی که...
نوشت نام تورا ،نام اشنایی که ـ
پس از نوشتن آن آسمان تبسم کرد
و از شنیدنش افلاک دست و پا گم کرد
نوشت فاطمه، شاعر زبانش الکن شد
نوشت فاطمه هفت آسمان مزین شد
نوشت فاطمه تکلیف نور روشن شد
دلیل خلق زمین و زمان معین شد
نوشت فاطمه یعنی خدا غزل گفته است
غزل قصیده ی نابی که در ازل گفته است
نوشت فاطمه تعریف دیگری دارد
ز درک خاک مقام فراتری دارد
خوشا به حال پیمبر چه مادری دارد
درون خانه بهشت معطری دارد
پدر همیشه کنارت حضور گرمی داشت
برای وصف تو از عرش واژه بر می داشت
چرا که روی زمین واژه ی وزینی نیست
و شأن وصف تو اوصاف اینچنینی نیست
و جای صحبت این شاعر زمینی نیست
و شعر گفتن ما غیر شرمگینی نیست
خدا فراتر از این واژه ها کشیده تورا
گمان کنم که تورا، اصلا آفریده تورا
که گرد چادر تو آسمان طواف کند
و زیر سایه ی آن کعبه اعتکاف کند
ملک ببیند وآنگاه اعتراف کند
که این شکوه جهان را پر از عفاف کند
کتاب زندگی ات را مرور باید کرد
مرور کوثر و تطهیرو نور باید کرد
در آن زمان که دل از روزگار دلخور بود
و وصف مردمش الهاکم التکاثر بود
درون خانه ی تو نان فقر آجر بود
شبیه شعب ابی طالب از خدا پر بود
بهشت عالم بالا برایت آماده است
حصیر خانه ی مولا به پایت افتاده است
به حکم عشق بنا شد در آسمان علی
علی از آن تو باشد... تو هم از آن علی
چه عاشقانه همه عمر مهربان علی!
به نان خشک علی ساختی، به نان علی
از آسمان نگاهت ستاره می خواهم
اگر اجازه دهی با اشاره می خواهم-
به یاد آن دل از شهر خسته بنویسم
کنار شعر دو رکعت نشسته بنویسم
شکسته آمده ام تا شکسته بنویسم
و پیش چشم تو با دست بسته بنویسم
به شعر از نفس افتاده جان تازه بده
و مادری کن و اینبار هم اجازه بده
به افتخار بگوییم از تبار توایم
هنوز هم که هنوز است بی قرار توایم
اگر چه ما همه در حسرت مزار توایم
کنار حضرت معصومه در کنار توایم
فضای سینه پر از عشق بی کرانهء توست
(کرم نما و فرود آ که خانه خانهء توست)
لطفت همیشه زخم مرا التیام داد
وقتی انیس لحظه ی تنهایی ام توئی
تنها دلیل اینکه من اینجایی ام توئی
هر شب دلم قدم به قدم میکشد مرا
بی اختیار سمت حرم میکشد مرا
با شور شهر فاصله دارم کنار تو
احساس وصل میکند آدم کنار تو
حالی نگفتنی به دلم دست میدهد
در هر نماز مسجد اعظم کنار تو
با زمزم نگاه دمادم هزار شمع
روشن کننند هاجر و مریم کنار تو
تا آسمان خویش مرا با خودت ببر
از آفتاب رد شده شبنم کنار تو
در این حریم، سینه زدن چیز دیگریست
خونین تر است ماه محرم کنار تو
مادر کنار صحن شما تربیت شدیم
داریم افتخار که همشهری ات شدیم
ما با تو در پناه تو آرام می شویم
وقتی که با ملائکه همگام می شویم
بانو! تمام کشور ما خاک زیر پات
مردان شهر نوکرو زنها کنیز هات
زیبا ترین خاطره هامان نگفتنی ست
تصویر صحن خلوت و باران نگفتنی ست
باران میان مرمر آیینه دیدنیست
این صحنه در برابر ایینه دیدنیست
مرغ خیال سمت حریمت پریده است
یعنی به اوج عشق همین جا رسیده است
خوشبخت قوم طایفه، ما مردم قمیم
جاروکشان خواهر خورشید هشتمیم
اعجاز این ضریح که همواره بی حد است
چیزی شبیه پنجره فولاد مشهد است
من روی حرف های خود اصرار میکنم
در مثنوی و در غزل اقرار میکنم
ما در کنار دختر موسی نشسته ایم
عمریست محو او به تماشا نشسته ایم
اینجا کویر داغ و نمک زار شور نیست
ما روبروی پهنه ی دریا نشسته ایم
قم سالهاست با نفسش زنده مانده است
باور کنید پیش مسیحا نشسته ایم
بوی مدینه می وزد از شهر ما،بیا
ما در جوار حضرت زهرا نشسته ایم
مربع
از ما به جز بدی که ندیدی ببخشمان
از دست ما چه ها که کشیدی ببخشمان
من هم دلیل حسرت افلاک می شوم
روزی که زیر پای شما خاک می شوم...
به شوق دیدنتان پرسه در خیال زدم
در انزوای خودم با تو عالمی دارم
به لطف قول وغزل قید قیل و قال زدم
کتاب حافظم از دست من کلافه شدست
چقدر آمدنت را چقدر فال زدم
غرور کاذب مهتاب ناگزیر شکست
همان شبی که برایش تورا مثال زدم
غزال من غزلم، محو خط و خال تو شد
چه شاعرانه بدون خطا به خال زدم
به قدر یک مژه بر هم زدن تورا دیدم
تمام حرف دلم را در این مجال زدم...
به من اجازه در اوج پر زدن داده است
در ان کرانه که همواره یک نفر آنجاست
که در پذیرش مهمان همیشه آماده است
در آن کرانه که خورشید پیش یک گنبد
بدون رنگ ز بازار حسن افتاده است
همیشه از تو سرودن چه سخت و شیرین است
شبیه تیشه زدن های سخت فرهاد است
سوال می کند از خود هنوز آهویی
که بین دام و نگاهت کدام صیاد است
دلم که دست خودم نیست این دل غمگین
همان دلی است که جامانده در گوهر شاد است
بدون فن غزل بی کنایه می گویم
دلم برای تو تنگ است شعر من ساده است...
یادم آمد شب بی چتر وکلاهی که به بارانی مرطوب خیابان زدم آهسته و گفتم چه هوایی است خدایی من و آغوش رهائی سپس آنقدر دویدم طرف فاصله تا از نفس افتاد نگاهم به نگاهی ، دلم آرام شد آنگونه که هر قطرهء باران غزلی بود نوازش گر احساس که می گفت فلانی! چه بخواهی چه نخواهی به سفر می روی امشب چمدانت پر باران شده پیراهنی از ابر به تن کن وبیا! پس سفر آغاز شد و نوبت پرواز شد و راه نفس باز شد و قافیه ها از قفس حنجره آزاد و رها در منِ شاعر منِ بی تاب تر از مرغ مهاجر به کجا می روم اقلیم به اقلیم خدا هم سفرم بود و جهان زیر پرم بود سراسر که سر راه به ناگاه مرا تیشهء فرهاد صدا زد :نفسی صبر کن ای مرد مسافر قسمت می دهم ای دوست سلام من دلخستهء مجنون شده را نیز به شیرین غزلهای خداوند به معشوق دوعالم برسان. باز دلم شور زد آخر به کجا می روی ای دل که چنین مست ورها می روی ای دل مگر امشب به تماشای خدا می روی ای دل نکند باز به آن وادی...مشغول همین فکر وخیالات پر از لذت و پر جاذبه بودم که مشام دل من پر شد از آن عطر غریبی که نوشتند کمی قبل اذان سحر جمعه پراکنده در آن دشت خداییست.
***
چشم وا کردم وخود را وسط صحن وسرا ، عرش خدا، کرب وبلا ، مست و رها در دل آیینه جدا از غم دیرینه ولی دست به سینه یله دیدم من سر تا به قدم محو حرم بال ملک دور و برم یک سره مبهوت به لاهوت رسیدم چه بگویم که چه دیدم که دل از خویش بریدم به خدا رفت قرارم نه به توصیف چنین منظره ای واژه ندارم سپس آهسته نشستم،و نوشتم (فقط ای اشک امانم بده تا سجدهء شکری بگذارم )که به ناگاه نسیم سحری از سر گلدستهء باران واذان آمدو یک گوشه از آن پردهء در شور عراقی و حجازی به هم آمیخته را پس زدو چشم دلم افتاد به اعجاز خداوند به شش گوشهء معشوق خدایا تو بگو این منم آیا که سراپا شده ام محو تمنا و نماشا فقط این را بنویسید رسیده است لب تشنه به دریا دلم آزاد شد از همهمه دور از همه مدهوش غم وغصه فراموش در آغوش ضریح پسر فاطمه آرام سر انجام گرفتم.
ذهنش ز روضه ها ی مجسم عبور کرد شاعر بساط سینه زدن را که جور کرد
احساس کرد از همه عالم جدا شده است در بیت هاش مجلس ماتم به پا شده است
در اوج روضه خوب دلش را که غم گرفت وقتی که میز و دفتر و خودکار دم گرفت
وقتش رسیده بود به دستش قلم گرفت مثل همیشه رخصتی از محتشم گرفت
باز این چه شورش است که در جان واژه ها ست شاعر شکست خورده طوفان واژه هاست
بی اختیار شد قلمش را رها گذاشت دستی زغیب قافیه را کربلا گذاشت
یک بیت بعد ، واژه ی لب تشنه را گذاشت تن را جدا گذاشت و سر را جدا گذاشت
حس کرد پا به پاش جهان گریه می کند دارد غروب فرشچیان گریه می کند
با این زبان چگونه بگویم چه ها کشید بر روی خاک و خون بدنی را رها کشید
او را چنان فنای خدا بی ریا کشید حتی براش جای کفن بوریا کشید
در خون کشید قافیه ها را ، حروف را از بس که گریه کرد تمام لهوف را
اما در اوج روضه کم آورد و رنگ باخت بالا گرفت کار و سپس آسمان گداخت
این بند را جدای همه روی نیزه ساخت "خورشید سر بریده غروبی نمی شناخت
بر اوج نیزه گرم طلوعی دوباره بود" اوکهکشان روشن هفده ستاره بود
خون جای واژه بر لبش آورد و بعد از آن ... پیشانی اش پر از عرق سرد و بعد از آن ...
خود را میان معرکه حس کرد و بعد از آن ... شاعر برید و تاب نیاورد و بعد از آن ...
در خلسه ای عمیق خودش بود و هیچکس شاعر کنار دفترش افتاد از نفس...
002
003
004
005
006
007
008
009
010
011
012
013
014
015
Design By :
TopBloger.com |