(1) عشق دبستانی حمدالله لطفی ای نگاه تو سر آغاز پریشانی من / گرمی بوسه تو مانده به پیشانی من اشک شوقی که زچشم تو فرو میریزد / بهترین هدیه برای دل طوفانی من کاش در قحطی عشقی که فراگیر شده / شادو سرمست بیایی تو به مهمانی من زیور مدرسه های همه شهر تویی / آه ای عشق جگر سوز دبستانی من مرگ من راست بگو حال مرا می فهمی؟ / که می آیی به تماشای غزل خوانی من بخدا بی تو ز خود نیز بدم می آید / زندگی نیز شده مایه ویرانی من مانده درخاطرم آن روز که با من گفتی / سرنوشت تو گره خورده به پیشانی من
(2) مأیوس میشوی هیجانت- اگر منم امیر احسان دولت آبادی مأیوس میشوی هیجانت- اگر منم / سهم کمی ست کل جهانت، اگر منم کم کم میان درد خودت پیر میشوی / گل واژه های شعر جوانت ،اگر منم داری برای من! به هدر میروی عزیز؟ / در پشت اشک های روانت، اگر منم غیر از عذاب هیچ نصیبم نمیکند / معنای چهره ی نگرانت اگر منم پنهان نبوده راز نهانم، اگر تویی / افشا شدست راز نهانت، اگر منم بگذار بعد مرگ و بخوان بر مزار من / اسمی که مانده توی دهانت، اگر منم
(3) معجزه هی فکرمیکنم که دراین روزهای تلخ / نام ترا چگونه و از کی شنیده ام باز از میان این همه اسم تصنعی / خطی به دوراسم قشنگت کشیده ام خطی بدور اسم تو ای مهربان ترین / یعنی ترا برای خودم برگزیده ام تنها گواه صادق عشق میان ماست / این دستمال خیس به آب دودیده ام این دستمال کاغذ نرم سفید رنگ / من بارها به زیر دو ابرو کشیده ام دردوره ای که هرکه به فکرغنیمتی ست / عشق ترا به قیمت جانم خریده ام بین من وتو فاصله بسیار بوده است / با این وجود فاصله ام را دویده ام مثل پرنده دنبال سرنوشت خویش / ازشاخه ای به شاخه دیگرپریده ام کم کم به آخرقصه می رسم ولی / ای روزگار بد به خدا من بریده ام دیگر وقوع معجزه هم کارساز نیست / چون نقطه ای به آخراین خط رسیده ام (4) قسمت کنیم آنچه که پرتاب می شود حسین منزوی من خود نمی روم دگری می برد مرا / نابرده باز سوی تو می آورد مرا کالای زنده ام که به سودای ننگ و نام / این می فروشد آن دگری می خرد مرا یک بار هم که گردنه امن و امان نبود / گرگی به گله می زند و می درد مرا در این مراقبت چه فریبی است ای تبر / هیزم شکن برای چه می پرورد مرا ؟ عمری است پایمال غمم تا که زندگی / این بار زیر پای که می گسترد مرا شرمنده نیستیم ز هم در گرفت و داد / چندانکه می خورم غم تو ، می خورد مرا قسمت کنیم آنچه که پرتاب می شود / شاخه گل قبول تو را ، سنگ رد مرا وقت است که بنشینی و گیسو بگشایی / تا با تو بگویم غم شب های جدایی بزم تو مرا می طلبد ، آمدم ای جان / من عودم و از سوختنم نیست رهایی تا در قفس بال و پر خویش اسیرست / بیگانه ی پرواز بود مرغ هوایی با شوق سرانگشت تو لبریز نواهاست / تا خود به کنارت چه کند چنگ نوایی عمری ست که ما منتظر باد صباییم / تا بو که چه پیغام دهد باد صبایی ای وای بر آن گوش که بس نغمه ی این نای /بشنید و نشد آگه از اندیشه ی نایی افسوس بر آن چشم که با پرتو صد شمع / در اینه ات دید و ندانست کجایی آواز بلندی تو و کس نشنودت باز / بیرونی ازین پرده ی تنگ شنوایی در اینه بندان پریخانه ی چشمم / بنشین که به مهمانی دیدار خود ایی بینی که دری از تو به روی توگشایند / هر در که براین خانه ی ایینه گشایی چون سایه مرا تنگ در آغوش گرفته ست / خوش باد مرا صحبت این یار سرایی
(6) یک شعر تازه نیز نمی خوانی از خودت امیر احسان دولت آبادی بیزاری از جهان و پریشانی از خودت / یک شعر تازه نیز نمی خوانی از خودت مانند تیر بی هدفی سینه میدری / مثل همیشه هیچ نمیدانی از خودت میترسی از نگاه خودت توی آینه / شاعر چرا؟ چه شد؟ که هراسانی از خودت شعرت شبیه حبسیه های کهن شده / روحت اسیر در ته زندانی از خودت هر لحظه ات شبیه شده به جنون من / مانند فال من ته فنجانی از خودت ما را به جبر عشق و گناه آفریده است / تقدیر توست اینکه پشیمانی از خودت ... وقتی که زندگی همه اش بختک غم است / بیزاری از جهان و پریشانی از خودت
(7) ماهی شدن به هیچ نیرزد نهنگ باش حسین منزوی ای دوست عشق را مشکن حیف از اوست ، دوست این شیشه را به سنگ مزن عمر من در اوست بار نخست نیست که با بار شیشه عشق از سنگلاخ می گذرد ، پس چه های و هوست ؟ تاری ز طره دادی امانت مرا شبی یعنی طناب دار تو زین رشته های موست یک گام دور گشتی و نزدیک تر شدی عشق است و هیچ سوی غریبش هزار سوست سرگشته چون من و تو در آیا و کاشکی صد پی خجسته گمشده ی این هزار توست ماهی شدن به هیچ نیرزد نهنگ باش بگریز از این حقارت آرامشی که جوست با گردباد باش که تا آسمان روی بالا پسند نیست نسیمی که هر زه پوست مرداب و صلح کاذب او ،غیر مرگ نیست خیزاب زندگی است همه گرچه تندخوست با دیرو دوری از سفرش دل نمی کند مرغی که آستانه ی سیمرغش آرزوست تا همدم کسی نشود دم نمی زند نی ، کش هزار زمزمه پرداز در گلوست
(8) حسین منزوی چگونه بال زنم تا به ناکجا که تویی / بلندمی پرم اما ، نه آن هوا که تویی تمام طول خط از نقطه ی که پر شده است / از ابتدا که تویی تا به انتها که تویی ضمیر ها بدل اسم اعظم اند همه / از او و ما که منم تا من و شما که تویی تویی جواب سوال قدیم بود و نبود / چنانچه پاسخ هر چون و هر چرا که تویی به عشق معنی پیچیده داده ای و به زن / قدیم تازه و بی مرز بسته تا که تویی به رغم خار مغیلان نه مرد نیم رهم / از این سغر همه پایان آن خوشا که تویی جدا از این من و ما و رها ز چون و چرا / کسی نشسته در آنسوی ماجرا که تویی نهادم آینه ای پیش روی آینه ات / جهان پر از تو و من شد پر از خدا که تویی تمام شعر مرا هم ز عشق دم زده ای / نوشته ها که تویی نانوشته ها که تویی
(9) تمام دلخوشی شاعرانه ام با توست
(10) دلی سر بلند قیصر امین پور سراپا اگر زرد و پژمردهایم ولی دل به پائیز نسپردهایم چو گلدان خالی لب پنجره پر از خاطرات ترک خوردهایم اگر داغ دل بود، ما دیدهایم اگر خون دل بود، ما خوردهایم اگر دل دلیل است، آوردهایم اگر داغ شرط است، ما بردهایم اگر دشنه دشمنان، گردنیم اگر خنجر دوستان، گردهایم گواهی بخواهید، اینک گواه همین زخم هایی که نشمردهایم دلی سر بلند و سری سر به زیر از این دست عمری به سر بردهایم
(11) دریا
(12) رویا باقری جشن تولدی که مبارک نمی شود ... دیدارچشم هات که درهیچ ساعتی ... حال مرا نپرس در این روزها اگر جویای حال خسته ام از روی عادتی از ترس اینکه باز تو را آرزو کنم، خط می کشم به دلخوشی هر زیارتی توشاهزاده ی غزلی! پرتوقعی ست، اینکه تو را مخاطب این شعرِ پاپتی ... حالا بیا و بگذر ازاین شاعری که بود، تسلیم چشم های تو بی استقامتی! مثل تمام جمعیت این پیاده رو با او غریبگی کن و بگذر به راحتی بگذر از او که بعد تو... اما به دل نگیر گاهی اگر گلایه ای، حرفی، شکایتی... باور کن از نهایت اندوه خسته بود می رفت بلکه در سفر بی نهایتی ... دیگر چه جای خواهش و نذر و اجابتی؟ وقتی امید نیست به هیچ استجابتی این سال ها بدون تو شاعر نمی شدم هرچند وهم شاعری ام هم حکایتی... دستی به لطف بر سر این شعرها بکش من شاعر نگاه توام ناسلامتی
(13) حسین منزوی بیا، مرو ز کنارم، بیا که می میرم / نکن مرا به غریبی رها که می میرم توان کشمکشم نیست بی تو با ایام / برونم آور از این ماجرا که می میرم نه قول هم سفری تا همیشه ام دادی؟ / قرار خویش منه زیر پا که می میرم به خاک پای تو سر می نهم ، دریغ مکن / زچشم های من این توتیا که می میرم مگر نه جفت توام قوی من؟ مکن بی من، / به سوی برکه آخر شنا ، که می میرم اگر هنوز من آواز آخرین توام / بخوان مرا و مخوان جز مرا که می میرم برای من که چنینم تو جان متصلی / مرا ز خود مکن ای جان جدا ، که می میرم ز چشم هایت اگر ناگزیر دل بکنم / به مهربانی آن چشم ها که می میرم
(14) پیشواز سید مهدی موسوی به پای خویش نخواهی که پای دار بیایم / مگر که صبر کنی با خودم کنار بیایم به من به دیده ی یک شمع نیم سوخته منگر / به این امید که شاید شبی به کار بیایم عنان ریشه ی خود را به بادها نسپردم / به خود اجازه ندادم ضعیف ، بار بیایم مرا نسیم به نام ای گل شکفته ! که باید / به پیشواز تو با نام مستعار بیایم چگونه چون غزلی در صحیفه تو بگنجم؟ / چگونه گوشه ی کاغذ به اختصار بیایم؟
(15) می روم اما سید مهدی موسوی می روم اما مرا با اشک همراهی مکن بر نخواهم گشت دیگر معذرت خواهی مکن من که راضی نیستم ای شمع گریان تر شوی کار سختی می کنی از خویش می کاهی، مکن صبحدم خاکسترم را با نسیم آغشته کن داغ را محصور ، در بزم شبانگاهی مکن آه! امشب آب نه ، آتش گذشته از سرم با من آتش گرفته ، هر چه می خواهی مکن پیش پای خویش می خواهی که مدفونم کنی در ادای دین خود ، این قدر کوتاهی مکن.
(16) نوبت مهدی مظاهری پر زدن از دام ابریشم به من هم می رسد شادمانی ها بعد از غم به من هم می رسد برگ ها از شاخه می افتند و تنها می شوند از جدایی ، گرچه می ترسم به من هم می رسد هر کجا هستم من از یاد تو غافل نیستم در خیابان شاخه مریم به من هم می رسد گندم گیسوی تو از باغ مینو بهتر است از گناه حضرت آدم به من هم می رسد گرچه از من هیچ کس غیر از وفاداری ندید بی وفایی های این عالم به من هم می رسد هر کجا سروی به خاک افتاد با خود گفته ام نوبت هیزم شکن کم کم به من هم می رسد
(17) رویا باقری دیدار ما هرچند دورادور، زیباست! / دیگر پذیرفته م که ماه از دور زیباست هرچند موسایت نخواهم شد ولی باز / از تو چه پنهان ! دردو دل با طور زیباست دنیا همیشه دل به خواه ما نبوده ؛ / باور بکن بعضی گره ها کور زیباست بس کن عزیزم طاقت باران ندارم / این چشم ها ... این چشم ها مغرور زیباست! هرچند شب با نور سرد ماه٬جور است / اما شب چشمان تو ناجور زیباست وقتی که دریا تنگ ماهی های خسته ست / مردن میان تارو پود تور زیباست وقتی که غم هایم غم ِعشق تو باشد / از مهد چشمانم اگر تا گور ...زیباست!
(18) سید محمد رضا هاشمی زاده پایـــی نمانــــده تا بـه خیابـان بیاورم دستی زدرد،تـا به گــــــریبـان بیاورم در کوچه باغ خاطره ها در عبور باد یک مشـت خاطـرات پــریشـان بیاورم درسوت وکور خلوت تـــردیـد باغــچه پائیـــــز را بــرای تــو مهـمـان بیاورم در قحط سال عاطفه حتـی کسی نگفت برسفــره هـای خالی تان نـــان بیاورم آئیـــنه ای وآه.. که دیـــگر نمانده است یک ذره عشق تا به تو ایمــــان بیاورم در انتهـــای کوچه ی شعــــــرم نیامدی تا این غــــــــزل بنام تـــو یایان بیاورم
(19) این لحظه ها... (20) دچار تا نشوی عشق را نمی فهمی اسماعیلی دچار تا نشوی عشق را نمی فهمی تو هیچ از من و این ماجرا نمی فهمی رفیق، نسبت من میرسد به مجنون، آه و عشق سهم من است و شما نمی فهمی بدون آنکه بفهمم شدم دچار دلت تو خنده می کنی اما مرا نمی فهمی خیال می کنی آیا که من پشیمانم؟ خیال می کنی آیا؟ و یا نمی فهمی؟ منم که شهره ی شهرم به عشق ورزیدن خیال توبه ندارم، چرا نمی فهمی؟ ز عشق گفتم و باز حاظرم به تکرارش بگو که حرف مرا تا کجا نمی فهمی؟ و حرف آخر من، عشق اختیاری نیست دچار تا نشوی عشق را نمی فهمی (21) ضریح گمشده... عشق من پائیز آمد مثل پار باز هم، ما باز ماندیم از بهار (22) پیش از این ها فکر میکردم خدا... پیش از این ها فکر میکردم خدا خانه ای دارد میان ابرها مثل قصر پادشاه قصه ها خشتی از الماس، خشتی ازطلا پایه های برجش از عاج و بلور برسر تختی نشسته با غرور ماه برق کوچکی از تاج او هر ستاره پولکی از تاج او اطلس پیراهن او آسمان نقش روی دامن او کهکشان رعد و برقِ شب طنین خنده اش سیل و طوفان، نعره ی توفنده اش دکمه ی پیراهن او آفتاب برقِ تیغ و خنجرِ او ماهتاب هیچ کس از حال او آگاه نیست هیچ کس را در حضورش راه نیست پیش از این ها خاطرم دلگیر بود از خدا در ذهنم این تصویر بود آن خدا بی رحم بود و خشمگین خانه اش در آسمان، دور از زمین بود... اما در میان ما نبود! مهربان و ساده و زیبا نبود! در دلِ او دوستی جایی نداشت مهربانی هیچ معنایی نداشت هرچه می پرسیدم از خود، از خدا از زمین، از آسمان، از ابرها زود می گفتند: این کارِ خداست پرس جو از کار او کاری خطاست هرچه می پرسی، جوابش آتش است آب اگر خوردی، عذابش آتش است تا ببندی چشم، کورت می کند تا شدی نزدیک، دورت می کند کج گشودی دست، سنگت می کند کج نهادی پا، لنگت می کند تا خطا کردی عذابت می کند در میان آتش... آبت می کند! با همین قصه، دلم مشغول بود خواب هایم خوابِ دیو و غول بود خواب میدم که غرقِ آتشم در دهانِ شعله هایِ سر کشم در دهانِ شیر هایی خشمگین بر سرم بارانِ گرزِ آتشین محو می شد نعرهایم بی صدا در طنینِ خنده ی خشمِ خدا نیتِ من در نماز و در دعا ترس بود و وحشت از خشمِ خدا هر چه میکردم همه از ترس بود مثلِ از بر کردنِ یک درس بود مثلِ تمرینِ حساب و هندسه مثلِ تنبیهِ مدیرِ مدرسه تلخ! مثلِ خنده ای بی حوصله سخت! مثلِ حلِ صدها مساله مثلِ تکلیفِ ریاضی سخت بود مثلِ صرفِ فعلِ ماضی سخت بود تا که یک شب، دست در دستِ پدر راه افتادم به قصدِ یک سفر... در میانِ راه... در یک روستا خانه ای دیدیم، خوب و آشنا زود پرسیدم: پدر اینجا کجاست؟ گفت: اینجا خانه ی خوبِ خداست! گفت: اینجا می شود یک لحظه ماند. گوشه ای خلوت نمازی ساده خواند. با وضوئی دست و رویی تازه کرد، با دلِ خود گفتگویی تازه کرد. گفتمش: پس آن خدایی خشمگین، خانه اش اینجاست؟ اینجا در زمین؟؟ گفت: آری! خانه ی او بی ریاست، فرشهایش از گلیم و بوریاست، مهربان و ساده و بی کینه است، مثلِ نوری در دلِ آئینه است عادتِ او نیست خشم و دشمنی نام او نور و نشانش روشنی خشم! نامی از نشانی هایِ اوست حالتی از مهربانی هایِ اوست قهرِ او از آشتی شیرین تر است! مثلِ قهرِ مهربانِ مادر است! دوستی را دوست معنی می دهد قهر هم با دوست معنی می دهد هیچ کسی با دشمن خود قهر نیست قهرهای او هم نشانِ دوستی است تازه فهمیدم، خدایم این خداست این خدایِ مهربان و آشناست! (23) روی قبرم بنویسید کبوتر شد و رفت زیر باران غزلی خواند ، دلش تر شد و رفت چه تفاوت که چه خورده است غم دل یا سم آنقدر غرق جنون بود که پر پر شد و رفت او کسی بود که از غرق شدن می ترسید عاقبت روی تن ابر شناور شد و رفت هر غروب از دل خورشید گذر خواهد کرد پسری ساده که یک روز کبوتر شد و رفت *****************************
به زودی اشعار زیبا در ادامه نوشته میشه بازم سر بزنین نظر یادتون نره
حمدالله لطفی
زیبا تر از نگاه تو هرگز ندیده ام / کاین گونه از تمامی مردم بریده ام
حمدالله لطفی
درست مثل منی هرزه گرد وخواب نما / همیشه های خدا رنج و دردسر داری
دو قدم مانده زگرمازدگی تا دریا وعده دارد تن گرمازدهام با دریا
تا که با صخره و سنگ و صدف آمیخته است میشناسد دل طوفانی ما را دریا
شرمگین میشود این بار ز دریا بودن وسعتم را چو نشیند به تماشا دریا
آسمان! گوش کن آمادهِ آبی شدنم تو در این حادثه مشتاقتری یا دریا؟
چشم تو آبی و من آبی و شعرم آبی نسبتی داشته یکرنگی ما با دریا
هر چه دزدید از آن قافله دیروز، کویر میسپارد به من گمشده فردا دریا
یک قدم تاب بیاور دل صحرایی من دو قدم مانده ز گرمازدگی تا دریا
آه ای آبله پا خستگی از تن بتکان چشم واکن که رسیدیم به دریا... دریا!
محمد علی بهمنی
در دفتر همیشهی من ثبت میشود این لحظهها عزیزترین یادگار تو
تا دست هیچ کس نرسد تا ابد به من میخواستم که گم بشوم در حسار تو
احساس میکنم که جدایم نمودهاند همچون شهاب سوختهای از مدار تو
آن کوپهی تهی منم آری که ماندهام خالیتر از همیشه و در انتظار تو
این سوت آخر است و غریبانه میرود تنهاترین مسافر تو از دیار تو
هر چند مثل آینه هر لحظه فاش تو هشدار میدهد به خزانم بهار تو
اما در این زمانهی عسرت، مس مرا ترسم که اشتباه بسنجد عیار تو
احتراق لاله را دیدیم ما گل دمید و خون نجوشیدیم ما
باید از فقدان گل خونجوش بود در فراق یاس، مشکی پوش بود
یاس بوی مهربانی میدهد عطر دوران جوانی میدهد
یاسها یادآور پروانهاند یاسها پیغمبران خانهاند
یاس ما را رو به پاکی میبرد رو به عشقی اشتراکی میبرد
یاس در هر جا نوید آشتی ست یاس دامان سپید آشتی ست
در شبان ما که شد خورشید؟ یاس! بر لبان ما که میخندید؟ یاس!
یاس یک شب را گل ایوان ماست یاس تنها یک سحر مهمان ماست
بعد روی صبح پرپر میشود راهی شبهای دیگر میشود
یاس مثل عطر پاک نیت است یاس استنشاق معصومیت است
یاس را آیینهها رو کردهاند یاس را پیغمبران بو کردهاند
یاس بوی حوض کوثر میدهد عطر اخلاق پیمبر میدهد
حضرت زهرا دلش از یاس بود داغ عطر یاس زهرا زیر ماه
دانههای اشکش از الماس بود میچکانید اشک حیدر را به چاه
عشق محزون علی یاس است و بس چشم او یک چشمه الماس است و بس
اشک میریزد علی مانند رود بر تن زهرا " گل یاس کبود "
گریه آری گریه چون ابر چمن بر کبود یاس و سرخ نسترن
گریه کن حیدر! که مقصد مشکل است این جدایی از محمد مشکل است
گریه کن زیرا که دخت آفتاب این دل یاس است و روی یاسمین
بی خبر باید بخوابد در تراب این امانت را امین باش ای زمین
گریه کن زیرا که کوثر خشک شد زمزم از این ابر ابتر خشک شد
نیمه شب دزدانه باید در مغاک ریخت بر روی گل خورشید، خاک
یاس خوشبوی محمد داغ دید صد فدک زخم از گل این باغ دید
مدفن این ناله غیر از چاه نیست جز تو کس از قبر او آگاه نیست
گریه بر فرق عدالت کن که فاق میشود از زهر شمشیر نفاق
گریه بر طشت حسن کن تا سحر که پر است از لخته ی خون جگر
گریه کن چون ابر بارانی به چاه بر حسین تشنه لب در قتلگاه
خاندانت را به غارت میبرند دخترانت را اسارت میبرند
گریه بر بیدستی احساس کن! گریه بر طفلان بی عباس کن!
باز کن حیدر! تو شط اشک را تا نگیرد با خجالت مشک را
گریه کن بر آن یتیمانی که شام با تو میخوردند در اشک مدام
گریه کن چون گریه ی ابر بهار گریه کن بر روی گلهای مزار
مثل نوزادانی که مادر مردهاند مثل طفلانی که آتش خوردهاند
گریه کن در زیر تابوت روان گریه کن بر نسترنهای جوان
گریه کن زیرا که گلها دیدهاند یاسهای مهربان کوچیدهاند
گریه کن زیرا که شبنم فانی است هر گلی در معرض ویرانی است
ما سر خود را اسیری میبریم ما جوانی را به پیری میبریم
زیر گورستانی از برگ رزان من بهاری مرده دارم ای خزان
زخم آن گل بر تن من چاک شد آن بهار مرده در من خاک شد
ای بهار گریه بار نا امید ای گل مأیوس من! یاس سپید
روز میلاد ، همان روز که عاشق شده بود مرگ با لحظه ی میلاد برابر شد و رفت
002
003
004
005
006
007
008
009
010
011
012
013
014
015
Design By :
TopBloger.com |