دکتر محمرضا ترکی 1/ آفت عشق 2/ مهراوه این زمهریر فصل شکوفایی تو نیست چیزی بجز تراکم تنهایی تو نیست با صدهزار جلوه برون آمدی، ولی چشمی برای دیدن زیبایی تو نیست یک تن از این جماعت ابن السلامها مجنون یک کرشمه لیلایی تو نیست نامردها بغیر تنت را نخواستند با قیمتی که خرج تن آرایی تو نیست! برق غرور وحشی یک ببر ماده کو؟! درچشمهای آهوی صحرایی تو نیست! زیباترین! عروسک اهریمنان شدن شایسته مقام اهورایی تو نیست 3/ آلیاژ عشق گلی زیبا به گلشن آفریدند دلی از جنس آهن آفریدند! وفا را با جفا ترکیب کردند وجود نازک زن آفریدند! 4/ یاد من تو را .. خواب گم شد، خیال یادم رفت معنی شور و حال یادم رفت بغض امسال در گلو ترکید خنده پارسال یادم رفت بس که نالیدم از جداییها خاطرات وصال یادم رفت واژه هایم کدر شدند و کبود حرفهای زلال یادم رفت عشق، این ناگزیر ناممکن مثل خواب و خیال یادم رفت در هجوم مخنثان، دونان صولت پور زال یادم رفت شیههّ اسبها، خروش یلان بوی وحشیّ یال یادم رفت پر کشید از خیال من پرواز یا نیازم به بال یادم رفت؟! هر چه غیر از سکوت، واهی بود خوب شد قیل و قال یادم رفت حرفها با تو داشتم... اما همه اش ...بی خیال! یادم رفت 5/ باغ راز تو را می خواستم ای آذر پاک اهورایی اگر در خلوتم، چیزی، کسی را آرزو کردم گریبان چاک تر شد در شب دوری و مهجوری به هر سوزن که من پیراهن دل را رفو کردم به ویرانی خود برخاستم با هر که بنشستم سخن با هر که گفتم صحبت سنگ و سبو کردم تویی تصویر رویاییّ زن در یادهای من تو را من بارها با خاطراتم روبه رو کردم تو پیدا می شوی در قاب دل، ای عشق، هر ساعت که من این شیشه را با اشکهایم شستشو کردم به باغ رازها و رمزها و خلسه ها رفتم تنت را هر دم ای وحشی ترین آلاله بو کردم! 6/ دریا من و تو رهگذر ساحلیم و دریا عشق دلی دوباره به دریا بزن، ولی با عشق همیشه آبی و آرام نیست این دریا همیشه نیست برای دلت مهیا عشق تو را به جانب اعماق می برد که شبی بیفکند به کناری جنازه ات را عشق رها نمی کند این عشق جان به در ببری بسوز در تبش امشب، و گرنه فردا عشق... میان این همه معشوقه های تکراری زلال و آینه تنها تویی و تنها عشق تو مومنانه بگو لا اله الاّ هو تو عاشقانه بخوان لا طریق الاّ عشق صبور و سرکش و زیبا و آسمانی و ژرف زلال و روشن و گرم است عشق...اما عشق! "تنت به ناز طبیبان نیازمند مباد" بمان برای من ای معجز مسیحا، عشق! 7/ سرنوشت حوای ساده! چه کردی ایمان بارآورم را در دست شیطان نهادی دستان عصیانگرم را یک لحظه، یک لحظۀ گم، نه سیب ماند و نه گندم یک شعلۀ بی ترحم، آشفت خاکسترم را ناگاه طوفانی از غم، ما را جدا کرد از هم پاشید در قعر دوزخ خاکستر پیکرم را احساس کردم حرامم، یک روح نیمه تمامم انگار گم کرده بودم آن نیمۀ دیگرم را هر چند حسرت نصیبم، آوارۀ عطر سیبم اما تو را دوست دارم...دشمن ترین یاورم را دور از تو دور از بهشتم، در برزخ سرنوشتم بگذار بگذارم ای دوست بر شانه هایت سرم را سهم من از تو همین است، از بوی تو مست باشم عمری به راهت بدوزم چشمان ناباورم را 8/ قرار چو شاخه ای که امیدش به برگ و باری نیست بهار آمده، اما مرا بهاری نیست نوشته است: بهار است، شاخه ها سبزند ... ولی به گفتۀ تقویم اعتباری نیست مرا که عطر بهشت از تن تو بوییدم به باد هرزۀ اردیبهشت کاری نیست درون قاب خزان ایستاده ام، بی برگ ز هیچ رهگذرم چشم ِ انتظاری نیست تو مثل باد بهاری، گره گشا، سرسبز ولی دریغ، تو را عهد استواری نیست قرار بود که از عشق نگذریم ، ولی گذشتم از تو و دیگر مرا قراری نیست 9/ خسران چون صاعقه با تاب و توانی که نداری درمی بری از مهلکه جانی که نداری با دست تهی، ذهن تهی، روح تهی تر چون سایه پُری از نوسانی که نداری یک بارکُد گم شده در جدول اعداد این است همه نام و نشانی که نداری ایمان و یقینی که ز کف داده ای از پیش شد در گرو لقمه نانی که نداری می رقصی و می خندی و افسردگی تو گردیده نهان در هیجانی که نداری هر چیز دلت خواست همان می کنی، اما "دل" چیست...کدام است؟ همانی که نداری تا چند ورق می خورد این دفتر خاموش در حسرت روزان و شبانی که نداری!؟ 10/ خانه به دوش ِ فنا در شب طوفانی ام داغ کدامین خطا خورده به پیشانی ام همسفر بادها، رفته ام از یادها فاصله ای نیست تا لحظه ویرانی ام خوب، نه آن گونه خوب، تا به بهشتم بری بد، نه بدانگونه بد، تا که بسوزانی ام سایه اهریمن است یا شبحی از من است این که نفس می کشد در من پنهانی ام کولی زلفت شبی خیمه بر این دشت زد آه که تعبیر شد خواب پریشانی ام در شب غربت مپرس حال خراب مرا یکسره طوفانی ام، یکسره بارانی ام 11/ گذشت زمان بی تو دشوار بود و یک لحظه اش نیز بسیار بود چه کابوس تلخی که از هر طرف دویدیم بن بست و دیوار بود زمان کاش تقسیم می شد نه ضرب در آن بوسه هایی که کشدار بود من این روزها بی تو گم کرده ام تنی را که چون شعله تبدار بود چقدر از تو دورم ، چقدر از خودم چقدر این زمان مردم آزار بود ! تو را می شناسم تو شاید منی منی که در آیینه تکرار بود تو را می شناسم تو را دیده ام همین سالها پیش انگار بود...! 12/ در سفر تشنگی به آب رسیدیم خسته تر از خستگی به خواب رسیدیم عشق طلوعی دوباره کرد و من و تو در شب ظلمت به آفتاب رسیدیم شعله یک حس ناشناخته گل کرد تا به تمنا، به التهاب رسیدیم آن همه دلبستگی به واژه بدل شد واژه به واژه به شعر ناب رسیدیم طاقت ماندن نبود و تاب جدایی چون به دوراهی انتخاب رسیدیم خسته و سرگشته هر طرف که دویدیم باز به سرچشمه سراب رسیدیم 13/ کاشکی آسان شود با رفتن من مشکلت گوشه ای پهلو بگیرد قایق بی ساحلت آه ای دل هیچ بار این گونه سنگینی نداشت بار این رنج گران بر شانه های کاهلت تو تمام هستیت را ریختی در پای عشق در نظر اما نیامد هستی ناقابلت اشکهایت را کسی از پشت لبخندت ندید بی خبر بودند و غافل از غم ناغافلت ماندن و افسردن و در خویشتن تنها شدن حاصلی جز این ندارد ماندن بی حاصلت خنجری بر پشت احساس تو می آمد فرو بوسه وقتی می زدی بر دستهای قاتلت آه، ای روح مذبذب، رومی زنگی نسب از کدامین آب و خاک آغشته اند آب و گلت!؟ شک شبیه عنکبوتی بر یقینت خیمه زد تا به جایی که یقین کردی به شک باطلت گرمی دست تو میزان دمای عشق بود سرد شد وقتی که دستان تو، فهمیدم دلت... 14/ پیش از آنی که به چشمان تو عادت بکنم باید ای دوست به هجران تو عادت بکنم یا نباید به سرآغاز تو نزدیک شوم یا از آغاز به پایان تو عادت بکنم بهتر آن است که چشم از تو بپوشم انگار ، تا به چشمان پشیمان تو عادت بکنم چون زمستان و خزان از پی هم می آیند من چگونه به بهاران تو عادت بکنم ؟ بادبان می کشم و موج و خطر در پیش است باید ای عشق ، به طوفان تو عادت بکنم ساده تر نیست در آغوش عطش جان بدهم تا به سرچشمه سوزان تو عادت بکنم ؟! طاق و قحطی زده از مصر مرا راندی و نیست طاقت آنکه به کنعان تو عادت بکنم ای دل غمزده دیری ست که عادت دارم به سخنهای پریشان تو عادت بکنم ! 15/ به بی کرانه ، به دریا ، به آسمان برگرد به آفتاب یقین از مِهِ گمان برگرد ***************************** به زودی اشعار زیبا در ادامه نوشته میشه بازم سر بزنین نظر یادتون نره
در تب تشویش، بین ماندن و رفتن ما به معمای بی جواب رسیدیم
قصه ما هرچه تلخ، هرچه که شیرین زود به پایان این کتاب رسیدیم!
برو پرندهّ غمگین ِ من ، خداحافظ ! به سایه سار درختان مهربان برگرد
کنار من بجز این میله های زندان نیست از این قفس به افقهای بی کران برگرد
به هر کجا که نشان صداقتی دیدی بمان ، و گرنه از آنجا به آشیان برگرد
نگاه آخر و تیر خلاص از تو یکی ست برای کشتن این صید نیمه جان برگرد
بدون نام تو این قصّه بی سرانجام است نمی شود تو نباشی، به داستان برگرد
ولی چه فایده، وقتی بیایی از تن من نمانده هیچ بجز مشتی استخوان بر گرد...
002
003
004
005
006
007
008
009
010
011
012
013
014
015
Design By :
TopBloger.com |