زندگینامه: فاضل نظری سال ۵۸ در شهر خمین واقع در استان مرکزی متولد شد. ایشان دارای مدرک کارشناسی ارشد در رشته مدیریت صنعتی است و مسئولیت هایی هم در حوزه شعر فارسی داشته است. مشاور علمی جشنواره بین المللی شعر فجر شاید مهمترین این مسئولیت ها باشد.نظری علاوه بر ریاست حوزه هنری استان تهران ، عضو شورای عالی شعر مرکز موسیقی و سرود نیز هست و در دانشگاه نیز تدریس می کند. اشعار فاضل نظری (1) بی تابی
بی قرار توام ودر دل تنگم گله هاست / آه بی تاب شدن عادت کم حوصله هاست مثل عکس رخ مهتاب که افتاده در آب / در دلم هستی وبین من وتو فاصله هاست آسمان با قفس تنگ چه فرقی دارد / بال وقتی قفس پر زدن چلچله هاست بی تو هر لحضه مرا بیم فرو ریختن است / مثل شهری که به روی گسل زلزله هاست باز می پرسمت از مسئله دوری وعشق / وسکوت تو جواب همه مسئله هاست (2) خداحافظی به خدا حافظی تلخ تو سوگند نشد / که تو رفتی ودلم ثانیه ای بند نشد لب تو میوه ممنوع ولی لبهایم / هر چه از طعم لب سرخ تو دل کند نشد باچراغی همه جاگشتم وگشتم درشهر / هیچ کس هیچ کس اینجا به تو مانندنشد هر کسی در دل من جای خودش را دارد / جانشین تو در این سینه خداوند نشد خواستند از تو بگویند شبی شاعرها / عاقبت با قلم شرم نوشتند:نشد! (3) دیر و دور بعدازاین بگذار قلب بیقراری بشکند / گل نمی روید.چه غم گر شاخساری بشکند باید این آیینه را برق نگاهی می شکست / پیش از آن ساعت که از بار غباری بشکند گر بخواهم گل بروید بعد از این از سینه ام / صبر باید کرد تا سنگ مزاری بشکند شانه هایم تاب زلفت را ندارد پس مخواه / تخته سنگی زیر پای آبشاری بشکند کاروان غنچه های سرخ روزی می رسد / قیمت لبهای سرخت روزگاری بشکند
(4) بهانه از باغ میبرند چراغانیات کنند / تا کاج جشنهای زمستانیات کنند پوشاندهاند "صبح" تو را "ابرهای تار" / تنها به این بهانه که بارانیات کنند یوسف به این رها شدن از چاه دل مبند / این بار میبرند که زندانیات کنند ای گل گمان مبر به شب جشن میروی / شاید به خاک مردهای ارزانیات کنند یک نقطه بیش فرق"رحیم"و"رجیم"نیست / ازنقطهای بترس که شیطانیات کنند آب طلب نکرده همیشه مراد نیست / گاهی بهانه است که قربانیات کنند (5) حاصل عقل به نسیمی همه راه به هم می ریزد / کی دل سنگ تو را آه به هم میریزد سنگ در برکه می اندازم و می پندارم / با همین سنگ زدن ، ماه به هم میریزد عشق بر شانه هم چیدن چندین سنگ است / گاه می ماند و نا گاه به هم میریزد آنچه راعقل به یک عمر بدست آورده است / دل به یک لحظه کوتاه بهم میریزد آه یک روز همین آه تو را می گیرد / گاه یک کوه به یک کاه به هم میریزد (6) همین که نعش درختی به باغ می افتد / بهانه باز به دست اجاق می اقتد حکایت من و دنیا یتان حکایت آن / پرنده ایست که به باتلاق می افتد عجب عدالت تلخی که شادمانی ها / فقط برای شما اتفاق می افتد! تمام سهم من از روشنی همان نوریست / که از چراغ شما در اتاق می افتد به زور جاذبه سیب از درخت چیده زمین / چه میوه ای ز سر اشتیاق می افتد همیشه همره هابیل بوده قابیلی / میان ما و شما کی فراق می افتد؟ از سخن چینان شنیدم آشنایت نیستم خاطراتت را بیاور تا بگویم کیستم سیلی هم صحبتی از موج خوردن سخت نیست صخره ام هر قدر بی مهری کنی می ایستم تا نگویی اشک های شمع ازکم طاقتی است در خودم آتش به پا کردم ولی نگریستم چون شکست آینه، حیرت صد برابر می شود بی سبب خود را شکستم تا بیننم کیستم زندگی در برزخ وصل و جدایی ساده نیست کاش قدری پیش از این یا بعد از آن می زیستم (8) راحت بخواب ای شهر، آن دیوانه مرده ست / از گشنگی در گوشه پایانه مرده ست از مرگ او کمتر پلیسی باخبر شد / مرده ست، اما اندکی دزدانه مرده ست جنب مبال پارک غوغا بود، گفتند: / دیشب زنی در قسمت مردانه مرده ست معشوق هامان پشت هم ازدست رفتند/فرزانه شوهر کرده وافسانه مرده ست مجنون! برو دنبال کارت، چون که لیلا / حین نخستین عادت ماهانه مرده ست گل را بکن از شاخه اش، بلبل سقط شد / آن شمع را خاموش کن، پروانه مرده ست
(9) پادشاه از شوکت فرمانرواییها سرم خالی است / من پادشاه کشتگانم، کشورم خالی است چابکسواری، نامهای خونین به دستم داد/با او چه باید گفت وقتی لشگرم خالی است خون گریههای امپراتوری پشیمانم / در آستین ترس، جای خنجرم خالی است مکر ولیعهدان و نیرنگ وزیران کو؟ / تا چند از زهر ندیمان ساغرم خالی است؟ ای کاش سنگی در کنار سنگها بودم / آوخ که من کوهم ولی دور و برم خالی است فرمانروایی خانه بر دوشم،محبت کن/ای مرگ!تابوتی که باخود میبرم خالی است (10)
مرا بازیچه خود ساخت چون موسی که دریا را فراموشش نخواهم کرد چون دریا که موسی را خیانت قصه تلخی است اما از که می نالم خودم پرورده بودم در حواریون یهودا را نسیم وصل وقتی بوی گل می داد حس کردم که این دیوانه پرپر می کند یک روز گل ها را خیانت غیرت عشق است وقتی وصل ممکن نیست نباید بی وفایی دید نیرنگ زلیخا را کسی را تاب دیدار سر زلف پریشان نیست چرا آشفته می خواهی خدایا خاطر ما را نمی دانم چه افسونی گریبان گیر مجنون است که وحشی می کند چشمانش آهوان صحرا را چه خواهد کرد با ما عشق پرسیدیم و خندیدی فقط با پاسخت پیچیدهتر کردی معما را (11) طلسم در گذر از عاشقان رسید به فالم / دست مرا خواند و گریه کرد به حالم روز ازل هم گریست آن ملک مست / نامه تقدیر را که بست به بالم مثل اناری که از درخت بیفتد / در هیجان رسیدن به کمالم هر رگ من رد یک ترک به تنم شد / منتظر یک اشاره است سفالم بیشه شیران شرزه بود دو چشمش / کاش به سویش نرفته بود غزالم هر که جگرگوشه داشت خون به جگر شد / در جگرم آتش است از که بنالم (12) دلباخته ای صورت پهلو به تبدل زده! ای رنگ من با تو به دل یکدله کردن، تو به نیرنگ گر شور به دریا زدنت نیست از این پس بهوده نکوبم سر سودا زده بر سنگ با من سر پیمانت اگر نیست نیایم چون سایه به دنبال تو فرسنگ به فرسنگ من رستم و سهراب تو! این جنگ چه جنگی است گر زخم زنم حسرت و گر زخم خورم ننگ یک روز دو دلباخته بودیم من و تو! اکنون تو ز من دلزدهای! من ز تو دلتنگ از صلح میگویند یااز جنگ میخوانند؟! / دیوانهها آواز بیآهنگ میخوانند گاهی قناریها اگر در باغ هم باشند / مانند مرغان قفس دلتنگ میخوانند کنج قفس میمیرم و این خلق بازرگان / چون قصهها مرگ مرا نیرنگ میدانند سنگم به بدنامی زنند اکنون ولی روزی / نام مرا با اشک روی سنگ میخوانند این ماهی افتاده در تنگ تماشا را پس کی / به آن دریای آبیرنگ میخوانند (14) جواهرخانه کبریای توبه را بشکن پشیمانی بس است از جواهرخانه خالی نگهبانی بس است ترس جای عشق جولان داد و شک جای یقین آبروداری کن ای زاهد مسلمانی بس است خلق دلسنگاند و من آیینه با خود میبرم بشکنیدم دوستان دشنام پنهانی بس است یوسف از تعبیر خواب مصریان دلسرد شد هفتصد سال است میبارد! فراوانی بس است نسل پشت نسل تنها امتحان پس میدهیم دیگر انسانی نخواهد بود قربانی بس است بر سر خوان تو تنها کفر نعمت میکنیم سفرهات را جمع کن ای عشق مهمانی بس است! (15) گنج جام می نزد من آورد و بر آن بوسه زدم / آخرین مرتبه مستشدن اخلاق است بیش از آن شوق که من با لب ساغر دارم / لب ساقی به دعاگویی من مشتاق است بعدیک عمرقناعت دگرآموختهام/عشق گنجی است که افزونیاش ازانفاق است باد، مشتی ورق از دفتر عمر آورده است / عشق سرگرمی سوزاندن این اوراق است (16) تفاوت شادم تصور میکنی وقتی ندانی / لبخندهای شادی و غم فرق دارند برعکس میگردم طواف خانهات را / دیوانهها آدم به آدم فرق دارند من با یقین کافر، جهان با شک مسلمان/با این حساب اهل جهنم فرق دارند بر من به چشم کشتة عشقت نظر کن / پروانههای مرده با هم فرق دارند بعد از این در جام من تصویر ابر تیره ایست مرگ حق دارد که از من روی برگردانده است هر چه دام افکندم، آهوها گریزانتر شدند هیچ راهی جز به دام افتادن صیاد نیست زاهدی با کوزهای خالی ز دریا بازگشت (18) کربلا... آن کشته که بردند به یغما کفنش را / تیر از پی تیر آمد و پوشاند تنش را خون از مژه می ریخت به تشییع غریبش/آن نیزه که می برد سر بی بدنش را پیراهنی از نیزه و شمشیر به تن کرد / با خار عوض کرد گل پیرهنش را زیباتر از این چیست که پروانه بسوزد / شمعی به طواف آمده پرپر زدنش را *** آغوش گشاید به تسلای عزیزان / یا خاک کند یوسف دور از وطنش را خورشید فروزان شده در تیرگی شام /تا باز به دنیا برساند سخنش را
(19) من چه در وهم وجودم چه عدم دلتنگم از عدم تا به وجود آمده ام دلتنگم روح از افلاک و تن از خاک، در این ساغر پاک از در آمیختن شادی و غم دلتنگم خوشه ای از ملکوت تو مرا دور انداخت من هنوز ازسفر باغ ارم دلتنگم ای نبخشوده گناه پدرم آدم را به گناهان نبخشوده قسم دلتنگم حال در خوف و رجا رو به تو بر میگردم دو قدم دلهره دارم دو قدم دلتنگم نشد از یاد برم خاطره دوری را بازهرچند رسیدیم به هم !دلتنگم (20) به طعنه گفت به من: روزگار جانکاه است/به من!که هر نفسم آه در پی آه است در آسمان خبری از ستاره من نیست/که هر چه بخت بلند است عمر کوتاه است به جای سرزنش من به او نگاه کنید / دلیل سر به هوا بودن زمین ماه است شب مشاهده چشم آن کمان ابروست!/کمین کنید که امشب سر بزنگاه است شرار شوق و تب شرم و بوسه دیدار / شب خجالت من از لب تو در راه است (21) کودکان دیوانه ام خوانند و پیران ساحرم من تفرجگاه ارواح پریشان خاطرم خانه متروکم از اشباح سرگردان پر است آسمانی ناگریز از ابرهای عابرم چون صدف در سینه مروارید پنهان کرده ام دردل خود مومنم ،در چشم مردم کافرم گرچه یک لحظه ست از ظاهر به باطن رفتنم چند صد سال است راه از باطنم تا ظاهرم خلق می گویند:ابری تیره درپیرا هنی ست شاید ایشان راست می گویند، شاید شاعرم ! مرگ درمان من است از تلخ و شیرینش چه باک هرچه باشد ناگریزم هرچه باشد حاضرم (22) با هر بهانه و هوسی عاشقت شدست فرقی نمی کند چه کسی عاشقت شدست چیزی ز ماه بودن تو کم نمی شود گیرم که برکه ایی نفسی عاشقت شدست ای سیب سرخ غلت زنان در مسیر رود یک شهر تا به من برسی عاشقت شدست پر می کشی و وای به حال پرنده ایی کز پشت میله ی قفسی عاشقت شدست ایینه ایی و اه که هرگز برای تو فرقی نمی کند چه کسی عاشقت شدست (23) دیدن روی تو در خویش ز من خواب گرفت / آه از آیینه که تصویر تو را قاب گرفت (24) بهتنهایی گرفتارند مشتی بیپناه اینجا
(25) زندگی فواره وار، سربه هوایی و سربه زیر (26) چگونه نگریم؟ بغض فرو خورده ام چگونه نگریم؟ (27) می بینی که... بعد یک سال بهار آمده، می بینی که (28) نیستی کم! نه از آیینه نه حتی از ماه (29) گفته بودی درد دل کن گاه با هم صحبتی چه جای شکوه اگر زخم آتشین خوردم (31) خطی کشید روی تمام سوال ها (32) آیینه گرچه چشمان تو جز در پی زیبایی نیست دل بکن!آینه این قدر تماشایی نیست حاصل خیره در آیینه شدن ها آیا دو برابر شدن غصه تنهایی نیست؟! بی سبب تا لب دریا مکشان قایق را قایقت را بشکن! روح تو دریایی نیست آه در آینه تنها کدرت خواهد کرد آه! دیگر دمت ای دوست مسیحایی نیست آنکه یک عمر به شوق تو در این کوچه نشست حال وقتی به لب پنجره می آیی نیست!! خواستم با غم عشقش بنویسم شعری گفت:هر خواستنی عین توانایی نیست (33) زیارت فاضل نظری شاعر و رییس حوزه هنری استان تهران شعری در محضر رهبر انقلاب خواند که به شرح زیر است: مستی نه ازپیاله نه ازخم شروع شد/ازجاده سهشنبه شب قم شروع شد آیینه خیره شد به من و من به آیینه / آنقدر خیره شد که تبسم شروع شد خورشید ذرهبین به تماشای من گرفت / آنگاه آتش از دل هیزم شروع شد وقتی نسیم آه من از شیشهها گذشت / بی تابی مزارع گندم شروع شد موج عذاب یا شب گردابی! هیچ یک / دریا دلش گرفت و تلاطم شروع شد از فال دست خود چه بگویم که ماجرا / از ربنای رکعت دوم شروع شد در سجده توبه کردم و پایان گرفت کار / تا گفتم السلام علیکم... شروع شد (34) خواب گرچه می گویند این دنیا به غیر از خواب نیست ای اجل! مهمان نوازی کن که دیگر تاب نیست بین ماهی های اقیانوس و ماهی های تنگ هیچ فرقی نیست وقتی چاره ای جز آب نیست! ما رعیت ها کجا! محصول باغستان کجا !؟ روستای سیب های سرخ بی ارباب نیست ای پلنگ از کوه بالا رفتنت بیهوده است از کمین بیرون مزن امشب شب مهتاب نیست در نمازت شعر می خوانی و می رقصی٬ دریغ جای این دیوانگی ها گوشه محراب نیست گردبادی مثل تو یک عمر سرگردان چیست؟ گوهری مانند مرگ آنقدر هم نایاب نیست!... (35) اندوه همراه بسیار است، اما همدمی نیست مثل تمام غصه ها، این هم غمی نیست دلبسته اندوه دامنگیر خود باش از عالم غم دلرباتر عالمی نیست کار بزرگ خویش را کوچک مپندار از دوست دشمن ساختن کار کمی نیست چشمی حقیقت بین کنار کعبه می گفت «انسان» فراوان است، اما «آدمی» نیست در فکر فتح قله قافم که آنجاست جایی که تا امروز برآن پرچمی نیست (36) سرگردان زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم بر این تکرار در تکرار پایانی نمی بینم به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم ولی از خویشتن جز گردی به دامانی نمی بینم چه بر ما رفته است ای عمر ؟ ای یاقوت بی قیمت ! که غیر از مرگ گردنبند ارزانی نمی بینم زمین از دلبران خالی ست یا من چشم و دل سیرم ؟ که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم (37) مهمان آتش راحت بخواب ای شهر! آن دیوانه مرده ست در پیله ابریشمش پروانه مرده ست در تُنگ، دیگر شور دریا غوطهور نیست آن ماهی دلتنگ، خوشبختانه مرده ست یک عمر زیر پا لگد کردند او را اکنون که میگیرند روی شانه، مرده ست گنجشکها! از شانههایم برنخیزید روزی درختی زیر این ویرانه مرده ست دیگر نخواهد شد کسی مهمان آتش آن شمع را خاموش کن! پروانه مرده ست (38) زبان حال آقا امام حسین(ع) با قر بنی هاشمه... ای چشم تو بیمار ، گرفتار ، گرفتار گیریم که دست و علم و مشک بیفتد (39) السلام علیک یا اباعبدالله... نشسته سایه ای از آفتاب بر رویش / به روی شانه طوفان رهاست گیسویش ز دوردست سواران دوباره می آیند / که بگذرند به اسبان خویش از رویش کجاست یوسف مجروح پیرهن چاکم / که باد از دل صحرا می آورد بویش کسی بزرگتر از امتحان ابراهیم / کسی چنان که به مذبح برید چاقویش نشسته است کنارش کسی که میگرید / کسی که دست گرفته به روی پهلویش هزار مرتبه پرسیده ام زخود او کیست / که این غریب نهاده است سر به زانویش کسی در آن طرف دشت ها نه معلوم است / کجای حادثه افتاده است بازویش کسی که با لب خشک و ترک ترک شده اش / نشسته تیر به زیر کمان ابرویش کسی است وارث این دردهاکه چون کوه است/عجب که کوه زماتم سپیدشدمویش عجب که کوه شده چون نسیم سرگردان/که عشق میکشدازهرطرف به هرسویش طلوع می کند اکنون به روی نیزه سری / به روی شانه طوفان رهاست گیسویش (40) آیین عشق بازی دنیا عوض شده ست سر همچنان به سجده فرو برده ام ولی خو کُن به قایقت که به ساحل نمی رسیم آن باوفا کبوتر جلدی که پَر کشید حق داشتی مرا نشناسی، به هر طریق (41) همچنان وعده ی بخشایش شاهنشاهش نه در آیینه فهم است؛ نه در شیشه وهم به من از آتش او در شب پروانه شدن از هم آغوشی دریا به فراموشی خاک کفن برف کجا؟ پیرهن برگ کجا؟ باز برگرد به دلتنگی قبل از باران (42) تصور کن بهاری را که از دست تو خواهد رفت شبی در پیچ زلف موج در موجت تماشا کن مزن تیر خطا آرام بنشین و مگیر از خود همیشه رود با خود میوه غلتان نخواهد داشت به مرگی آسمانی فکر کن محکم قدم بردار (43) سر سبز دل از شاخه بریدم، تو چه کردی؟ من شور و شر موج و تو سر سختی ساحل هر کس به تو از شوق فرستاد پیامی مغرور، ولی دست به دامان رقیبان «تنهایی و رسوایی»، «بی مهری و آزار» (44) ما را کبوترانه وفادار کرده است / آزاد کرده است و گرفتار کرده است بامت بلند باد که دلتنگیت مرا / از هر چه هست غیر تو بیزار کرده است خوشبخت آن دلی که گناه نکرده را/درپیشگاه لطف تو اقرار کرده است تنها گناه ما طمع بخشش تو بود / ما را کرامت تو گنه کار کرده است چون سرو سرفرازم و نزد تو سر به زیر / قربان آن گلی که مرا خوار کرده است (45) ناگزیر از سفرم، بی سرو سامان چون باد کوچ تا چند؟! مگر میشود از خویش گریخت اینکه مردم نشناسند تو را غربت نیست عاشقی چیست؟ به جز شادی و مهر و غم و قهر؟! چشم بیهوده به آیینه شدن دوختهای (46) ناگهان آیینه حیران شد، گمان کردم تویی ردپایی تازه از پشت صنوبرها گذشت ... ای نسیم بیقرار روزهای عاشقی سایه زلف کسی چون ابر بر دوزخ گذشت باد پیراهن کشید از دست گلها ناگهان چون گلی در باغ، پیراهن دریدم در غمت کشتهای در پای خود دیدی یقین کردی منم (47) اکنون که میل دوست به بامن نشستن است / تقدیرمن چو گرد به دامن نشستن است شوق فناست یا عطش وصل؟! هرچه هست / چون آب بر حرارت آهن نشستن است من سربلند غیرت خویشم در این مصاف / تیغ رقیب لایق بر تن نشستن است طوفان اگر فرو بنشیند عجیب نیست / پایان بیدلیل دویدن، نشستن است در راه عشق،تکیه به تدبیر عقل خویش/با چتر زیر سایهی بهمن نشستن است (48) چشمت به چشم ما و دلت پیش دیگری ست/ جای گلایه نیست که این رسم دلبری ست هرکس گذشت از نظرت در دلت نشست / تنها گناه آینه ها زودباوری ست مهرت به خلق بیشتر از جور بر من است / سهم برابرِ همگان نابرابری ست دشنام یا دعای تو در حق من یکی ست / ای آفتاب! هرچه کنی ذرّه پروری ست ساحل جواب سرزنش موج را نداد / گاهی فقط سکوت سزای سبکسری ست (49) هم از سکوت گریزان، هم از صدا بیزار / چنین چرا دلتنگم؟ چنین چرا بیزار زمین از آمدن برف تازه خشنود است / من از شلوغی بسیار رد پا بیزار قدم زدم! ریه هایم شد از هوا لبریز / قدم زدم! ریه هایم شد از هوا بیزار اگر چه میگذریم از کنار هم آرام / شما ز من متنفر، من از شما بیزار به مسجد آمدم و نا امید برگشتم / دل از مشاهدهی تلخی ریا بیزار صدای قاری و گلدستههای پژمرده / اذان مرده و دلهای از خدا بیزار به خانهام بروم؟!خانه از سکوت پراست/سکوت میکند اززندگی مرا بیزار تمام خانه سکوت و تمام شهر صداست!/از این سکوت گریزان، از آن صدا بیزار (50) پیشانی ام را بوسه زد در خواب هندویی / شاید از آن ساعت طلسمم کرده جادویی شاید از آن پس بود که احساس می کردم / در سینه ام پر می زند شب ها پرستویی شاید از آن پس بود که با حسرت از دستم / هر روز سیبی سرخ می افتاد در جویی از کودکی دیوانه بودم، مادرم می گفت:/ از شانه ام هر روز می چیده ست شب بویی نام تو را می کَند روی میزها هر وقت / در دست آن دیوانه می افتاد چاقویی بیچاره آهویی که صیدپنجه ی شیری است/ بیچاره تر شیری که صیدچشم آهویی اکنون ز تو با نا امیدی چشم می پوشم / اکنون ز من با بی وفایی دست می شویی آیینه خیلی هم نباید راست گو باشد/من مایه رنج تو هستم، راست می گویی (51) نرگس آتش پرستی داشت شبنم می فروخت زندگی چون برده داری پیر در بازار عمر زندگی این تاجر طماع ناخن خشک پیر در تمام سالهای رفته بر ما روزگار من گلی پژمرده بودم در کنار غنچه ها (52) با یقین آمده بودیم و مردد رفتیم می شنیدیم صدای قدمش را اما زندگی سرخی سیبی است که افتاده به خاک آخرین منزل ما کوچه سرگردانی است مرگ یک عمر به در کوفت که باید برویم (53) توان گفتن آن راز جاودانی نیست / تصوری هم از آن باغ ارغوانی نیست پراز هراس و امیدم که هیچ حادثه ای / شبیه آمدن عشق ناگهانی نیست زدست عشق به جز خیر بر نمی آید/وگرنه پاسخ دشنام، مهربانی نیست درختها به من آموختند فاصله ای / میان عشق زمینی و آسمانی نیست به روی آینه ی پر غبار من بنویس / بدون عشق جهان جای زندگانی نیست (54) نه چون اهل خطا بودیم، رسوا ساختی مارا ملائک با نگاه یاس بر ما سجده می کردند که باور می کند با اینکه از آغاز می دیدی؟ به ظاهر ماهیانی ناگزیر از تنگ تقدیریم به جای شکر گاهی صخره ها در گریه می گویند دل آزردگانت را به دام آتش افکندی (55) ما گشتهایم، نیست، تو هم جستجو مکن / آن روزها گذشت دگر آرزو مکن دیگر سراغ خاطره های مرا مگیر / خاکستر گداخته را زیر و رو مکن (56) در راه رسیدن به تو گیرم که بمیرم / اصلا به تو افتاد مسیرم که بمیرم یک قطره آبم که در اندیشه دریا / افتادم و باید بپذیرم که بمیرم یا چشم بپوش از من و از خویش برانم / یا تنگ در آغوش بگیرم که بمیرم این کوزه ترک خورد! چه جای نگرانی است/من ساخته ازخاک کویرم که بمیرم خاموش مکن آتش افروخته ام را / بگذار بمیرم که بمیرم که بمیرم
به زودی اشعار زیبا در ادامه نوشته میشه بازم سر بزنین
(13) آهنگ
شعله انفس و آتشزنه آفاق است / غم قرار دل پرمشغله عشاق است
پس شاخههای یاس و مریم فرق دارند / آری! اگر بسیار اگر کم فرق دارند
(17) هلاهل
این طرف مشتی صدف آنجا کمی گل ریخته
موج، ماهیهای عاشق را به ساحل ریخته
بعد از این در جام دریا ماه کامل ریخته
زندگی در کام من زهر هلاهل ریخته
حال صدها دام دیگر در مقابل ریخته
هر کجا پا میگذارم دامنی دل ریخته
گفت خون عاشقان منزل به منزل ریخته!
خواستم نوح شوم،موج غمت غرقم کرد/کشتیام را شب طوفانی گرداب گرفت
در قنوتم ز خدا«عقل» طلب میکردم / «عشق» اما خبر از گوشه محراب گرفت
نتوانست فراموش کند مستی را / هر که از دست تو یک قطره می ناب گرفت
کی به انداختن سنگ پیاپی در آب/ ماه را میشود از حافظه آب گرفت؟!
مسافرخانه رنج است یا تبعیدگاه اینجا
غرض رنجیدن ما بود از دنیا که حاصل شد
مکن عمر مرا ای عشق بیش از این تباه اینجا
برای چرخش این آسیاب کهنة دل سنگ
به خون خویش میغلتند صدها بیگناه اینجا
نشان خانه خود را در این صحرای سردرگم
بپرس از کاروانهایی که گم کردند راه اینجا
اگر شادی سراغ از من بگیرد جای حیرت نیست
نشان میجوید از من تا نیاید اشتباه اینجا
تو زیبایی و زیبایی در اینجا کم گناهی نیست
هزاران سنگ خواهد خورد در مرداب ماه اینجا
چون تلخی شراب، دل آزار و دلپذیر
ماهی تویی و آب؛ من و تنگ؛ روزگار
من در حصار تُنگ و تو در مشت من اسیر
پلک مرا برای تماشای خود ببند
ای ردپای گمشده باد در کویر
ای مرگ می رسی به من اما چقدر زود
ای عشق می رسم به تو اما چقدر دیر
مرداب زندگی هم را غرق می کند
ای عشق همّتی کن و دست مرا بگیر
چشم انتظار حادثه ای ناگهان مباش
با مرگ زندگی کن و با زندگی بمیر
غنچه پژمرده ام چگونه نگریم؟
رودم و با گریه دور میشوم از خویش
ازهمه آذرده ام چگونه نگریم؟
مرد مگر گریه میکند؟چه بگویم!
طفل زمین خورده ام چگونه نگریم؟
تنگ پراز اشک و چشم های تماشا
ماهی دلمرده ام،چگونه نگریم؟
پرسشم از راز بی وفایی او بود
حال که پی برده ام ، چگونه نگریم؟
باز تکرار به بار آمده، می بینی که
سبزی سجدهء ما را به لبی سرخ فروخت
عقل با عشق کنار آمده، می بینی که
آنکه عمری به کمین بود به دام افتاده
چشم آهو به شکار آمده ، می بینی که
حمد هم از لب سرخ تو شنیدن دارد
گل سرخی به مزار آمده، می بینی که
غنچه ای مژدهء پژمردن خود را آورد
بعد یک سال بهار آمده، می بینی که
که ز دیدار تو دیوانه ترم تا از ماه
من محال است به دیدار تو قانع باشم
کی پلنگی شده راضی به تماشا از ماه
به تمنای تو دریا شده ام گرچه یکی ست
سهم یک کاسه ی اب و دل و دریا از ماه
گفتم این غم به خداوند بگویم دیدم
که خداوند جدا کرده زمین را از ماه
صحبتی نیست اگر هم گله ای هست از اوست
میتوانیم برنجیم مگر ما از ماه ؟؟!
کو رفیق رازداری! کو دل پرطاقتی؟
شمع وقتی داستانم را شنید آتش گرفت
شرح حالم را اگر نشنیده باشی راحتی
تا نسیم از شرح عشقم باخبر شد، مست شد
غنچهای در باد پرپر شد ولی کو غیرتی؟
گریه میکردم که زاهد در قنوتم خیره ماند
دور باد از خرمن ایمان عاشق آفتی
روزهایم را یکایک دیدم و دیدن نداشت
کاش بر آیینه بنشیند غبار حسرتی
بس که دامان بهاران گل به گل پژمرده شد
باغبان دیگر به فروردین ندارد رغبتی
من کجا و جرأت بوسیدن لبهای تو
آبرویم را خریدی عاقبت با تهمتی
(30)
که هرچه بود ز مار در آستین خوردم
فقط به خیزش فواره ها نظر کردم
فرود آب ندیدم ! فریب از این خوردم
مرا نه دشمن شیطانی ام به خاک افکند
که تیر وسوسه از یار در کمین خوردم
زمن مخواه کنون با یقین کنم توبه
من از بهشت مگر میوه با یقین خوردم!؟
قفس گشودی ام و ” اختیار ” بخشیدی
همین که از قفست پرزدم زمین خوردم!
تعریف ها معادله ها احتمال ها
خطی کشید روی تساوی عقل و عشق
خطی دگر به قائده ها و مثال ها
خطی دگر کشید به قانون خویشتن
قانون لحظه ها و زمان ها و سال ها
از خود کشید دست و به خود نیز خط کشید
خطی به روی دفتر خط ها و خال ها
خط ها به هم رسید و به یک جمله ختم شد
با عشق ممکن است تمام محال ها
برخیز چه پیشامده این بار علمدار
برخیز فدای سرت انگار نه انگار
یوسف عوض شده ست، زلیخا عوض شده ست
در عشق سالهاست که فتوا عوض شده ست
خو کُن که جای ساحل و دریا عوض شده ست
اکنون به خانه آمده، اما عوض شده ست
من همچنان همانم و دنیا عوض شده ست
میکشد گمشدگان را به زیارتگاهش
عاقلان آینه خوانندش و مستان آهش
نرسیده است به جز دلهره جانکاهش
ماهی عمر چه دید از سفر کوتاهش؟
خستهام مثل درختی که از آذر ماهش
سوره توبه رسیده است به بسم الله اش
خم گیسوی یاری را که از دست تو خواهد رفت
نسیم بی قراری را که از دست تو خواهد رفت
تماشای شکاری را که از دست تو خواهد رفت
به دست آور اناری را که از دست تو خواهد رفت
به حلق آویز داری را که از دست تو خواهد رفت
افتادم و بر خاک رسیدم، تو چه کردی؟
روزی که به سوی تو دویدم، تو چه کردی؟
من قاصد خود بودم و دیدم تو چه کردی!
رسوا شدم و طعنه شنیدم، تو چه کردی؟
ای عشق، ببین من چه کشیدم تو چه کردی
به گرفتار رهایی نتوان گفت آزاد
بال تنها غم غربت به پرستوها داد
غربت آن است که یاران ببرندت از یاد
نه من از قهر تو غمگین، نه تو از مهرم شاد
اشک آن روز که آیینه شد از چشم افتاد
ماه پشت ابر پنهان شد، گمان کردم تویی
چشم آهوها هراسان شد، گمان کردم تویی
هر کجا زلفی پریشان شد، گمان کردم تویی
آتشی دیگر گلستان شد، گمان کردم تویی
عطر نیلوفر فراوان شد، گمان کردم تویی
غنچهای سر در گریبان شد، گمان کردم تویی
سایهای بر خاک مهمان شد، گمان کردم تویی
با همان چشمی که می زد زخم مرهم می فروخت
داشت یوسف را به مشتی خاک عالم می فروخت
مرگ را همچون شراب کهنه کم کم می فروخت
شادمانی می خرید از ما و ماتم می فروخت
گلفروش ای کاش با آنها مرا هم می فروخت
به خیابان شلوغی که نباید رفتیم
پیش از آن لحظه که در را بگشاید رفتیم
به نظر خوب رسیدیم ولی بد رفتیم
دربه در در پی گم کردن مقصد رفتیم
دیگر اصرار مکن باشد، باشد، رفتیم...
که از اول برای خاک دنیا ساختی مارا
ملائک راست می گفتند؛ اما، ساختی مارا
که منکر می شویم آخر خودت را! ساختی مارا
تو خود بازیچه ی اهل تماشا ساختی مارا!
چرا سیلی خور امواج دریا ساختی مارا؟
به خاکستر نشاندی سوختی، تا ساختی مارا!
در چشم دیگران منشین در کنار من / ما را در این مقایسه بیآبرو مکن
راز من است غنچه لبهای سرخ تو / راز مرا برای کسی بازگو مکن
دیدار ما تصور یک بینهایت است / با یکدگر دو آینه را روبهرو مکن
*****************************
002
003
004
005
006
007
008
009
010
011
012
013
014
015
Design By :
TopBloger.com |