حضرت سلیمان(ع) گنجشکی را دید که با همسرش اختلاف پیدا کرده بود ،گنجشک ماده گوش به حرف و خواسته شوهرش نمی داد . آیینه وار بودیم همراز سینه صافان آن آهنین دل آمد درهم شکست مارا
یه پسر و دختر کوچولو داشتن با هم بازی میکردن. پسر کوچولو یه سری تیله داشت و دختر کوچولو چندتایی شیرینی با خودش داشت. پسر کوچولو به دختر کوچولو گفت من همه تیله هامو بهت میدم؛ تو همه شیرینیاتو به من بده. دختر کوچولو قبول کرد. عذاب وجدان مال کسی است که صداقت ندارد... آرامش دنیا مال اون کسی است که با وجدان صادق زندگی میکند. دوست داشتن یه نفر... دیوونگیه! دوست داشته شدن توسط یه نفر... یک هدیه ست! دوست داشتن کسی که دوست داره.... وظیفه است! اما دوست داشته شدن توسط کسی که دوسش داری... زندگیه!
پیرمردی صبح زود از خانه اش خارج شد. در راه با یک ماشین تصادف کرد و آسیب دید. عابرانی که رد می شدند به سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند. عارفی را گفتند : جمله ای بگو که وقت شادی غمگینمان کند و وقت غم شادمان کند؟ عارف گفت : >> این نیز بگذرد <<
گنجشک نر می گفت : چرا تسلیم خواسته من نمی شنوی و حال آنکه من قدرتی دارم که اگر بخواهم با منقار قبه سلیمان را می گیرم و در دریا می اندازم !
این گفت و گو را سلیمان شنید و خندید و آن دو گنجشک را صدا زد و به گنجشک نر فرمود : تو طاقت بر این کار داری که با منقارت دستگاه مرا گرفته در دریا بیندازی ؟
گفت : نه یا رسول الله ، ولی گاهی مرد باید در مقابل زن یک قدرتی از خود نشان دهد ،اظهار عظمت و بزرگی کند که زن گوش به حرف او بدهد و دیگر اینکه یا نبی ما عاشقیم، عاشق را به حرفهایی که مقابل معشوق دارد نباید ملامت کرد .
حضرت رو به گنجشک ماده فرمود :چرا گوش به حرف او نمیدهی ؟ او که تو را دوست دارد ؟
گفت : یا نبی او دروغ می گوید چون او دوست دیگری هم دارد ، اگر مرا دوست دارد نباید به غیر از من نظر داشته باشد.
این حرف گنجشک ماده اثر عمیقی روی سلیمان گذاشت و گریه شدیدی کرد و چهل روز از مردم کناره گرفت و از خدا می خواست که قلب و دلش را تنها ظرف محبت خود قرار دهد و عشق و محبت دیگری در او نباشد.
پسر کوچولو بزرگترین و قشنگترین تیله رو یواشکی واسه خودش گذاشت کنار و بقیه رو به دختر کوچولو داد؛ اما دختر کوچولو همون جوری که قول داده بود تمام شیرینیاشو به پسرک داد.
همون شب دختر کوچولو با آرامش تمام خوابید و خوابش برد؛ ولی پسر کوچولو نمی تونست بخوابه چون به این فکر می کرد که شاید همونطور که خودش بهترین تیله شو یواشکی پنهان کرده، دختر کوچولو هم مثل اون یه خورده از شیرینیهاشو قایم کرده و همه شیرینی ها رو بهش نداده!
پرستاران ابتدا زخمهای پیرمرد را پانسمان کردند. سپس به او گفتند: "باید ازت عکسبرداری بشه تا جائی از بدنت آسیب و شکستگی ندیده باشه"
پیرمرد غمگین شد، گفت عجله دارد و نیازی به عکسبرداری نیست.
پرستاران از او دلیل عجله اش را پرسیدند.
او گفت : زنم در خانه سالمندان است. هر صبح آنجا می روم و صبحانه را با او می خورم. نمی خواهم دیر شود!
پرستاری به او گفت: ما خودمان به او خبر می دهیم.
پیرمرد با اندوه گفت: خیلی متأسفم. او آلزایمر دارد. چیزی را متوجه نخواهد شد! حتی مرا هم نمی شناسد!
پرستار با حیرت گفت: وقتی که نمی داند شما چه کسی هستید، چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او می روید؟
پیرمرد با صدایی گرفته ، به آرامی گفت: اما من که می دانم او چه کسی است...!