این اسم را حتما به خاطر داشته باشید:”دختران آفتاب”! من که کِیف کردم. البته من این کتاب رو قبلا خوندم، ولی امروز که تو کتابخونم دیدمش و ورقی زدم تا ماجراش یادم بیاد، به نظرم اومد نویسنده در کارش خیلی موفق بود و واسه همین تصمیم گرفتم که اینجا معرفیش کنم که اگه نخوندین بخونین! و خوندن و دنبال کردن قسمتهای این رمان رو هم برای آقایون و هم خانمها مفید میدونم !!! در این رمان به زیبایی و در سبک و شیوه داستانی به بسیاری از پرسش های مطرح درباره نقش اجتماعی زن و لوازم و پیامدهای آن اشاره شده است. خواننده در لابلای رمان پاسخ شبهات و پرسش های خود را در مسایلی چون : کنوانسیون زنان(ص 99) ... زن در غرب (ص 103) ... فمینسیم و جنبش زنان (ص 112) ... زن در اسلام (ص 130) ... قضاوت و حکومت زن (ص 170) ... ارث (ص 174) ...شهادت و دیه (ص 177) ... نقصان عقل (ص 180) ... تعدد زوجات (ص 217) ... تنبیه زنان (ص 237) ... کار در منزل (ص 240) ... طلاق (ص 243) ... اشتغال (ص 270) ... همسران نمونه (ص 293) ... تفاوت های زن و مرد (ص 330) ... حجاب (ص 246) ... حیا (ص 363) ... ارتباط دختر و پسر (ص 375) ... عرف برخورد (ص 391) ... اقسام ارتباط (ص 400) ... و نمونه های راستین زنان (ص 428) را می یابد بدون آن که از اصل داستان و قصه دور و به آهنگ آن آسیبی برسد. برشی از کتاب! کلیک رنجه بفرمایید: فهیمه دیگر حالا با هیجان بیشتری حرف می زد. دماغش را خاراند و گفت: عاطفه گفت: - بله! ولی بقیه انتخاب ها چی؟ انتخاب شغل و تحصیلات؟ مثلاً بعضی از رشته ها ورودش برای دخترها ممنوعه، در بعضی دیگر هم فقط درصد خاصی از دخترها رو قبول می کنن. دیگه انتخاب شغل که صد پله بدتره. اولاً که دخترها و زن ها رو به خیلی از مشاغل راه نمی دن. ثانیاً حالا با هزار مکافات شغلی گیرآوردی، به خاطر مسائل بچه داری و این حرف ها نمی تونی خوب به کارت برسی و به همین دلیل پیشرفت هم نمی تونی بکنی. یک لحظه جای مامانم را پیش خودم خالی کردم. البته پیش من که نه،ما خودمون سه نفر بودیم. شایدبهتربود که کنار راحله و فهیمه بنشیند. راحله که انگار از صحبت های فهیمه نیرو گرفته بود،گفت: سمیه با لحن طعنه آمیز گفت: فهیمه عینکش را که پایین آمده بود،بالاتر گذاشت وگفت: عاطفه دیگر مهلت نداد که فهیمه چیزی بگوید،ناله ای کردوگفت: راحله زیر لب زمزمه کرد: ولی عاطفه نشنیده گرفت.شاید وقت جواب دادن به اورانداشت. - آقا ما تو خونه یه داداش داریم،بابامون رو درآورده. انگار شکم آسمون سوراخ شده وآقا از اونجا اجلال نزول کرده اند توی خونه ما. ماکه حق هیچ کاری نداریم،هیچ جا هم نباید بریم، به جای خود. آقا هم در همه امورشون آزادن،به جای خود.اصلاً انگار من وآبجی ام هم کلفت اونیم. یه ذره بچه،یه سال هم از من کوچیکتره، اما چپ می ره وراست میآد، دستور می ده. کی جرات داره که خرده فرمایشات آقا رو انجام نده،اون وقت خربیار وباقالی بارکن!اصلاً انگار نه انگار که ما هم آدمی،چیزی هستیم. فاطمه گفت: سمیه تک انگشتش رااز لای دندان هایش در آورد وگفت: عاطفه دوکف دستش را بهم کوبید: دهانم را باز کردم چیزی بگویم، ولی زود پشیمان شدم. اما فاطمه دید. - از اول تا حالا این دوروبری ها حرف زدن و نظراتشون رو گفتن، جز خانم عطوفت و شاهرخی. بد نیست فعلاً نظر مریم خانم رو بشنویم و بعد هم نظر ثریا خانم رو. کمی مکث کردم. صورتم داغ شد. فکر کنم خیلی سرخ شده بودم. از زیر چشم نگاهی به ثریا کردم. خواستم ببینم او در چه حالی ست؟هیچ! اصلاً انگار نه انگار که چیزی شنیده یا می خواهد بگوید. شاید اصلاً پیشنهاد فاطمه را نشنیده بود! مگه کره؟ لبم را گزیدم و بالاخره به حرف آمدم. - خب! منم فکر می کنم که بچه ها راست می گن. یعنی … یعنی این که فکر می کنم خود ما زن ها هم همدیگه رو قبول نداریم. یعنی…یعنی این که خودمون هم به خودمون اعتماد نداریم. چه طوری بگم؟! یعنی فکر می کنم دکتر هم اگر بخوایم بریم، دوست داریم پیش دکتری بریم که مرد باشه. یا برای آموزش رانندگی هم همین طور. فکر می کنم مربی مرد رو ترجیح می دیم و فکر کنم در مورد اساتید دانشگاه هم اوضاع همین طوره! عاطفه رو به من کرد و گفت: احساس کردم از کویر بخار بلند می شه. یا این که نه، شاید هم از کف جاده بود. هر چی بود که خیس عرق شدم. زیر چشمی به بچه ها نگاه کردم. فاطمه سقلمه ای به عاطفه زد. راحله و فهیمه هم به لبخندی اکتفا کردند. سمیه چشم غره ای به عاطفه رفت. ولی ثریا؛ هیچ! انگار واقعاً صد ساله که کره! سعی کردم به روی خودم نیاورم و وانمود کنم که متوجه طعنه عاطفه نشده ام. گفتم: - منظورم اینه که… اینه که تو خانواده شما هم، مادرت با این که زنه و باید طرف تو باشه، اما هوای برادرت رو داره. یعنی اون هم به تو توجهی نداره. فکر می کنم اون هم تو رو دست کم می گیره. فقط وقتی که بچه ها خندیدند، فهمیدم که گند زدم. همه اش تقصیر این تکیه کلام« فکر کنم» بود! دستمال کاغذیم را از جیب مانتویم درآوردم و عرقم را پاک کردم. سمیه صبر نکرد تا خنده بچه ها تمام شود وسط خنده هایشان حرفش را شروع کرد: بچه ها ساکت شدند. به نظرم آمد که سمیه عمداً زود صحبتش را شروع کرد. انگار می خواست بچه ها را وادار کند تا خنده شان را قطع کنند. می خواست من کمتر خجالت بکشم. شاید هم واقعاً اون به گونه ای هوای مرا داشت. گفت: عاطفه اخم هایش را در هم کشید: - خب، یعنی این که ما زن ها و دخترها به طور معمول خودمونو دست کم می گیریم. جایگاه انسانی و اجتماعی خودمونو گم می کنیم. برای همین هم معمولاً زندگی و وقتمون رو صرف چیزهای بیهمده می کنیم. چیزهایی که هیچ ارزشی ندارن. به قول معروف، نه به درد این دنیا می خورن نه اون دنیا. عاطفه با دست کوبید روی صندلی: - خب این که هر روز باید یه ساعت از وقتمون رو پای آینه تلف کنیم و خودمون رو آرایش کنیم. که چی؟ هیچی! باید همیشه یه آینه دنبالمون باشه و دقیقه به دقیقه خودمون رو توش تماشا کنیم و به چشم و ابرومون ور بریم که چی؟ هیچی! همه فکر و ذکرمون النگو و گردنبند و طلا شده که چی؟ هیچی! با لباس ها و مانتوهای رنگارنگ بریم این طرف و اون طرف که چی؟ همه نگاهمون کنند! خب اینه معنای زن بودن؟ وقتی که ما خودمون رو این طوری دست کم می گیریم، باید به بقیه هم حق بدیم که به ما مثل یه عروسک نگاه کنن، نه مثل یک انسان. - طعنه که نمی زنی؟ بالاخره او هم به حرف آمد! ثریا بود! سردی و خشونت عجیبی در صدایش موج می زد که با لحن گرمش در آشنایی روز اولمون فرق می کرد. سمیه سرش را به سمت ثریا برگرداند: ثریا مستقیم و صریح خیره شد توی چشم های سمیه. - حس می کنم تو از بودن من توی این سفر خوشحال نیستی. عاطفه خندید. خونسرد و بی خیال: ثریا سرش را پایین انداخت. - پس منظورش از این حرف ها چی بود؟ … ************** اینم خاطره یکی از دوستام از خوندن این کتاب: در کتاب فروشی چشمم به یک کتاب افتاد به نام دختران آفتاب که تا به حال 6 بار تجدید چاپ شده بود ،یه کمی از کتاب رو که خوندم جذبش شدم و خریدمش ، چند بار وسوسه شدم تا بخونمش اما مگه درس ها می گذاشتند، بالاخره همسرم اون رو برداشت و شروع کرد به خوندن من هم نتونستم مقاومت کنم و تا کتاب را زمین می گذاشت من برش می داشتم و می خوندمش ، کتابی علمی و بسیار تاثیر گذار بود، چند جای کتاب مرا به گریه انداخت ، چیزی در این کتاب من را به خودش جلب کرد.
- مثلاً کدوم یک از ما در ازدواجمون کاملاً آزادیم؟! بله. ممکنه بعضی از ما باشیم که خانواده مون حق انتخاب رو هم کاملاً به دختر واگذار کنن تا از میون خواستگارهاش، هر کسی رو خواست انتخاب کنه. ولی خود این هم یعنی محدودیت! یعنی این که دختر باید منتظر باشه تا شاید پسر ایده الش به خواستگاریش بیاد و شاید هم نیاد.
- به قول قدیمی ها گشنگی نکشیدی که عاشقی یادت بره! تو هنوز فکر این دماغ سوختگی رو نکردی که ممکنه جایی بری خواستگاری و راهت ندهند! وگرنه هیچ وقت چنین آروزیی نمی کردی.
- البته اینها چیزهاییه که گاهی به چشممون می خوره.ممکنه بعضی وقتها اعتراض کوچکی هم بهشون بکنیم.بگذاریم که ازروی اجبار قبولشون کردیم وگذشتیم ،چون راه چاره ای هم نداریم. ولی مسائلی هست،محدودیت هایی هست که به چشم نمی آد. ما هم اصلاً بهش توجه نمی کنیم، چه برسد به اعتراض!مثلاً اینکه دخترها حق ندارند توی کوچه وخیابان بدوند،حتی اگه مهمترین کار دنیارو داشته باشن یا دیرشون شده باشه.چرا؟ چون مردم فکر می کنن عجب دختربی حیاییه!حتی حق نداریم تو خیابون همدیگه رو بااسم کوچک صدا بزنیم یا بخندیم. وضع بعض هامون در مورد رفت وآمد کردن به خانه اقوام ودوست هامون که دیگه نگفتنیه! هزار دنگ وفنگ داره. حالا پسرها هم چنین محدودیت هایی دارند؟
- فکر می کنم چیزی داریم به نام حیای زنانه یا دخترانه!
- پس فشارها ومحدودیت هایی که بقیه برامون ایجاد می کنن چی؟
- آی قربون اون دهنت برم فهیمه جون که گل گفتی،فدات بشم.زدی توی خال!مدینه گفتی وکردی کبابم.آقا!من یکی طرف فهیمه ام!چون فهمم داره چی می گه.
- چه عجب!
- فکر می کنی تقصیر کیه؟
- تقصیر خودمونه. وقتی که خود ما زنها،خودمون رو دست کم می گیریم وبه خودمون ظلم می کنیم،دیگه چه توقعی از بقیه است؟
- درست شد!همین یه قلم رو کم داشتیم. عالم وآدم که توسرمون می زنن،فقط همینمون مونده بود که خودمون هم بزنیم توی سر خودمون.
- می بخشین، من فکر می کنم چیزی از حرف های شما سر در نیاوردم. من فکر می کنم راجع به کارهای برادرم حرف زدم، ولی فکر می کنم شما چیز دیگه ای به هم بافتین. بد نیست فکر کنین و ارتباط بین این دو رو بگین.
- البته موقعی که گفتم زن ها خودشونو دست کم می گیرن، دقیقاً منظورم حرف های مریم خانم نبود، اگر چه بی ارتباط هم نیست.
- خب، موقعی که گفتم زن ها، دقیقاً منظورم صرف ارتباط زن ها با همدیگه نبود. بلکه منظورم شخصیت و هویت زن ها بود.
- آتو دیگه چرا ادا و اطوار در می آری، قلمبه، سلمبه حرف می زنی. هنوز هیچی نشده از راحله واگرفتی؟
- د بازم که همون شد آبجی، دلری بوگو بذار مام بفهمیم.
- منظورت چیه؟ برای چی باید طعنه بزنم؟
- دیوونه شدی؟ معلومه که این طور نیست! چطور ممکنه فکر کنی که اون از تو خوشش نمی آد؟ برای چی باید این طور باشه؟
002
003
004
005
006
007
008
009
010
011
012
013
014
015
Design By :
TopBloger.com |