حکایت و داستان جالب - یک نفس عمیــــــــــق EmamHadi
سفارش تبلیغ
صبا ویژن































یک نفس عمیــــــــــق

دفتر مشق نوشتن دختر فقیر تحصیل سارا معلم

معلم عصبی دفتر رو روی میز کوبید و داد زد: سارا ...
دخترک خودش رو جمع و جور کرد، سرش رو پایین انداخت و خودش رو تا جلوی میز معلم کشید و با صدای لرزان گفت : بله خانوم؟
معلم که از عصبانیت شقیقه هاش می زد، تو چشمای سیاه و مظلوم دخترک خیره شد و داد زد:
چند بار بگم مشقاتو تمیز بنویس و دفترت رو سیاه و پاره نکن ؟ هـــا؟! فردا مادرت رو میاری مدرسه می خوام در مورد بچه بی انضباطش باهاش صحبت کنم!
دخترک چونه ی لرزونش رو جمع کرد... بغضش رو به زحمت قورت داد و آروم گفت:

خانوم... مادرم مریضه... اما بابام گفته آخر ماه بهش حقوق می دن...
اونوقت می شه مامانم رو بستری کنیم که دیگه از گلوش خون نیاد... اونوقت می شه برای خواهرم شیر خشک بخریم که شب تا صبح گریه نکنه... اونوقت... اونوقت قول داده اگه پولی موند برای من هم یه دفتر بخره که من دفترهای داداشم رو پاک نکنم و توش بنویسم... اونوقت قول می دم مشقامو ...

معلم صندلیش رو به سمت تخته چرخوند و گفت بشین سارا ...
و کاسه اشک چشمش روی گونه خالی شد . . .

http://2nyaienafis.niniweblog.com/



نوشته شده در سه شنبه 89/12/17ساعت 9:45 عصر توسط ✿ نفیس ✿ نظرات ( )

در عصر یخبندان بسیاری از حیوانات یخ زدند و مردند! خارپشتها وخامت اوضاع را دریافتند و تصمیم گرفتند دورهم جمع شوند و بدین ترتیب خود را حفظ کنند ولی خارهایشان یکدیگررا زخمی میکرد با اینکه وقتی نزدیکتر بودند گرمتر میشدند ولی تصمیم گرفتند ازکنارهم دور شوند ولی با این وضع از سرما یخ زده می مردند!
از اینرو مجبور شدند یکی را انتخاب کنند: یا خارهای دوستان را تحمل کنند و یا نسلشان از روی زمین محو شود... دریافتند که باز گردند و گرد هم آیند. آموختند که با زخم های کوچکی که از همزیستی بسیار نزدیک با کسی بوجود می آید کنار بیایند و زندگی کنند چون گرمای وجود آنها مهمتر است.
درس اخلاقی تاریخ:
بهترین رابطه این نیست که اشخاص بی عیب و نقص را گردهم می آورد بلکه آن است هر فرد بیاموزد با معایب دیگران کنار آید و محاسن آنانرا تحسین نماید.



نوشته شده در سه شنبه 89/12/10ساعت 12:21 عصر توسط ✿ نفیس ✿ نظرات ( )

امید خود زندگی است !سبی به بیماری گرفتار آمد و پشت دروازه شهر بیفتاد . صاحب اسب او را رها کرده... اسب سفید چشم درشت

 گفته اند اسبی به بیماری گرفتار آمد و پشت دروازه شهر بیفتاد . صاحب اسب او را رها کرده و به داخل شهر شد مردم به او گفتند اسبت از چه بابت به این روزگار پر نکبت بیفتاد و مرد گفت از آنجایی که غمخواران نازنینی همچون شما نداشت و مجبور بود دائم برای من بار حمل کند .

یکی گفت براستی چنین است من هم مانند اسب تو شده ام . مردم به هیکل نحیف او نظری انداختند و او گفت زن و فرزندانم تا توان داشتم و بار می کشیدم در کنارم بودند و امروز من هم مانند اسب این مرد تنهایم و لحظه رفتنم را انتظار می کشم.  می گویند آن مرد نحیف هر روز کاسه ایی آب از لب جوی بر داشته و برای اسب نحیف تر از خود می برد و در کنار اسب می نشست و راز دل می گفت .

چند روز که گذشت اسب بر روی پای ایستاد و همراه پیرمرد به بازار شد . صاحب اسب و مردم متعجب شدند . او را گفتند چطور برخواست . پیرمرد خنده ایی کرد و گفت از آنجایی که دوستی همچون من یافت که تنهایش نگذاشتم و در روز سختی کنارش بودم .

اندیشمند بزرگی می گوید: دوستی و مهر ، امید می آفریند و امید زندگی ست. می گویند : از آن پس پیر مرد و اسب هر روز کام رهگذران تشنه را سیراب می کردند و دیگر مرگ را هم انتظار نمی کشیدند.

http://hesamghazi.persianblog.ir/post/14/



نوشته شده در یکشنبه 89/11/3ساعت 3:22 عصر توسط ✿ نفیس ✿ نظرات ( )

یک دختر شیطون! یک روز یک دختر کوچک در آشپزخانه نشسته بود و به مادرش که داشت آشپزى مى‌کرد نگاه مى‌کرد. ناگهان متوجه چند تار موى سفید در بین موهاى مادرش شد. فکر کودکان - استعداد جواب دادن

یک روز یک دختر کوچک در آشپزخانه نشسته بود و به مادرش که داشت آشپزى مى‌کرد نگاه مى‌کرد.
ناگهان متوجه چند تار موى سفید در بین موهاى مادرش شد.
از مادرش پرسید: مامان! چرا بعضى از موهاى شما سفیده؟
مادرش گفت: هر وقت تو یک کار بد مى‌کنى و باعث ناراحتى من مى‌شوی، یکى از موهایم سفید مى‌شود.
دختر کوچولو کمى فکر کرد و گفت: حالا فهمیدم چرا همه موهاى مامان بزرگ سفید شده! 



نوشته شده در یکشنبه 89/11/3ساعت 3:8 عصر توسط ✿ نفیس ✿ نظرات ( )

من دزد مال او هستم ، نه دزد دین

گویند روزی دزدی در راهی، بسته ای یافت که در آن چیز گرانبهایی بود و دعایی نیز پیوست آن بود. آن شخص بسته را به صاحبش برگرداند. او را گفتند : چرا این همه مال را از دست دادی؟ گفت: صاحب مال عقیده داشت که این دعا ،مال او را حفظ می کند و من دزد مال او هستم ، نه دزد دین. اگر آن را پس نمی دادم و عقیده صاحب آن مال ، خللی می یافت ، آن وقت من، دزد باورهای او نیز بودم و این کار دور از انصاف است.

 کشف الاسرار


نوشته شده در شنبه 89/11/2ساعت 12:30 عصر توسط ✿ نفیس ✿ نظرات ( )

یوسف ,یوزارسیف, مصطفی زمانی, شاه

از باغ میبرند چراغانیات کنند . . . تا کاج جشنهای زمستانیات کنند!

پوشانده اند "صبح" تو را "ابرهای تار"... تنها به این بهانه که بارانیات کنند!

یوسف! به این رها شدن از چاه دل مبند . . .اینبار میبرند که زندانیت کنند!

ای گل! گمان نکن به شب جشن میروی . . . شاید به خاک مرده ای ارزانیت کنند!

یک نقطه بیش فرق بین "رحیم" و "رجیم" نیست . . .

از نقطه ای بترس که شیطانبت کنند!

آب طلب نکرده همیشه مراد نیست . . .

گاهی بهانه ایست که قربانیت کنند!

یوسف,چاه ,زندان,مصطفی زمانی

 غزل زیبایی از فاضل نظری



نوشته شده در جمعه 89/11/1ساعت 10:1 صبح توسط ✿ نفیس ✿ نظرات ( )

سلیمان ,گنجشک ,دوست داشتن دریا حضرت سلیمان(ع) گنجشکی را دید که با همسرش اختلاف پیدا کرده بود ،گنجشک ماده گوش به حرف و خواسته شوهرش نمی داد .

حضرت سلیمان(ع) گنجشکی را دید که با همسرش اختلاف پیدا کرده بود ،گنجشک ماده گوش به حرف و خواسته شوهرش نمی داد .
گنجشک نر می گفت : چرا تسلیم خواسته من نمی شنوی و حال آنکه من قدرتی دارم که اگر بخواهم با منقار قبه سلیمان را می گیرم و در دریا می اندازم !
این گفت و گو را سلیمان شنید و خندید و آن دو گنجشک را صدا زد و به گنجشک نر فرمود : تو طاقت بر این کار داری که با منقارت دستگاه مرا گرفته در دریا بیندازی ؟
گفت : نه یا رسول الله ، ولی گاهی مرد باید در مقابل زن یک قدرتی از خود نشان دهد ،اظهار عظمت و بزرگی کند که زن گوش به حرف او بدهد و دیگر اینکه یا نبی ما عاشقیم، عاشق را به حرفهایی که مقابل معشوق دارد نباید ملامت کرد .
حضرت رو به گنجشک ماده فرمود :چرا گوش به حرف او نمیدهی ؟ او که تو را دوست دارد ؟
گفت : یا نبی او دروغ می گوید چون او دوست دیگری هم دارد ، اگر مرا دوست دارد نباید به غیر از من نظر داشته باشد.
این حرف گنجشک ماده اثر عمیقی روی سلیمان گذاشت و گریه شدیدی کرد و چهل روز از مردم کناره گرفت و از خدا می خواست که قلب و دلش را تنها ظرف محبت خود قرار دهد و عشق و محبت دیگری در او نباشد.



نوشته شده در پنج شنبه 89/10/30ساعت 10:30 عصر توسط ✿ نفیس ✿ نظرات ( )

دختر ,ناز ,زیبا ,خوشکل. عذاب وجدان. یه پسر و دختر کوچولو داشتن با هم بازی میکردن. پسر کوچولو یه سری تیله داشت و دختر کوچولو چندتایی شیرینی با خودش داشت. پسر کوچولو به دختر کوچولو گفت من همه تیله هامو بهت میدم؛ تو همه شیرینیاتو به من بده

یه پسر و دختر کوچولو داشتن با هم بازی میکردن. پسر کوچولو یه سری تیله داشت و دختر کوچولو چندتایی شیرینی با خودش داشت. پسر کوچولو به دختر کوچولو گفت من همه تیله هامو بهت میدم؛ تو همه شیرینیاتو به من بده. دختر کوچولو قبول کرد.

پسر کوچولو بزرگترین و قشنگترین تیله رو یواشکی واسه خودش گذاشت کنار و بقیه رو به دختر کوچولو داد؛ اما دختر کوچولو همون جوری که قول داده بود تمام شیرینیاشو به پسرک داد.

همون شب دختر کوچولو با آرامش تمام خوابید و خوابش برد؛ ولی پسر کوچولو نمی تونست بخوابه چون به این فکر می کرد که شاید همونطور که خودش بهترین تیله شو یواشکی پنهان کرده، دختر کوچولو هم مثل اون یه خورده از شیرینیهاشو قایم کرده و همه شیرینی ها رو بهش نداده!

عذاب وجدان مال کسی است که صداقت ندارد...

عکسهای عشقولانه,عذاب وجدان. عذاب وجدان مال کسی است که صداقت ندارد...

آرامش دنیا مال اون کسی است که با وجدان صادق زندگی میکند.



نوشته شده در پنج شنبه 89/10/30ساعت 5:10 عصر توسط ✿ نفیس ✿ نظرات ( )

پیرمرد, عاشق, همسر, بیمار ,شناختن ,تصادف,محبت, علاقه واقعی ,دوست داشتن

پیرمردی صبح زود از خانه اش خارج شد. در راه با یک ماشین تصادف کرد و آسیب دید. عابرانی که رد می شدند به سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند.
پرستاران ابتدا زخمهای پیرمرد را پانسمان کردند. سپس به او گفتند: "باید ازت عکسبرداری بشه تا جائی از بدنت آسیب و شکستگی ندیده باشه"
پیرمرد غمگین شد، گفت عجله دارد و نیازی به عکسبرداری نیست.
پرستاران از او دلیل عجله اش را پرسیدند.
او گفت : زنم در خانه سالمندان است. هر صبح آنجا می روم و صبحانه را با او می خورم. نمی خواهم دیر شود!
پرستاری به او گفت: ما خودمان به او خبر می دهیم.
پیرمرد با اندوه گفت: خیلی متأسفم. او آلزایمر دارد. چیزی را متوجه نخواهد شد! حتی مرا هم نمی شناسد!
پرستار با حیرت گفت: وقتی که نمی داند شما چه کسی هستید، چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او می روید؟
پیرمرد با صدایی گرفته ، به آرامی گفت: اما من که می دانم او چه کسی است...!



نوشته شده در چهارشنبه 89/10/29ساعت 4:43 صبح توسط ✿ نفیس ✿ نظرات ( )

کره زمین - کودک - نی نی - بازی - شاد - دنیا درست میشه به شرطی ...

پدر داشت روزنامه میخواند... پسر که حوصله اش سر رفته بود پیش پدرش رفت و گفت: پدر بیا بازی کنیم.پدر که بی حوصله بود یه صفحه از روزنامه اش رو که عکس نقشه دنیا روش بود تکه تکه کرد و به پسرش داد و گفت: برو درستش کن. پسر هم رفت و بعد از مدتی عکس را کامل شده  به پدرش داد. پدر دید پسرش نقشه جهان رو کاملا درست جمع کرده! از اون پرسید که درست کردن نقشه جهان رو از کجا یاد گرفتی؟ پسر گفت: من عکس اون آدم پشت صفحه رو درست کردم. وقتی آدمها درست بشن  دنیا هم درست میشه!

دنیا, پسر, بازی ,پازل, نقشه ,جهان, آدم . وقتی آدمها درست بشن  دنیا هم درست میشه!

http://hesamghazi.persianblog.ir/post/6/



نوشته شده در چهارشنبه 89/10/29ساعت 4:42 صبح توسط ✿ نفیس ✿ نظرات ( )

<      1   2   3      >
001
002
003
004
005
006
007
008
009
010
011
012
013
014
015

آخرین مطالب

پرنسس کوچولوی صورتی من
مینویسم برای قاصدکم...
چ حس خوبیه... حس مادر شدن...
...... 92.8.29 ......
یه خورجین حرف دل! + سینماگراف های زیبا
کافی است انار دلت ترک بخورد ...
[عناوین آرشیوشده]

Design By : TopBloger.com