سلام عزيز همدل و يکشنبه شبتون مهتابي و خوش
...
حمدالله لطفي
اي حافظ شيراز شده مات نگاهت
درگير غزل گفتني از چشم سياهت
چون موج مي آيي ودل ازشوق رسيدن
عمري است که چون صخره نشسته سرراهت
فرقي که ندارد به خدا هر شب وهرروز
روزم همه چون جنگل موهاي سياهت
مانند پر کاه شناور شده ام باز
در جذبه نقاشي آن چهره ماهت
رويا و بخار و شبح وهاله به هم ريخت
ز هرم نفس هاي زمستاني آهت
تصويرتوبا دلهره واشک عجين است
تا بوي سفر مي رسد از شال و کلاهت
هرگز نرسيديم به هم گرچه موازي
چون پيرهن خط خطي راه به راهت
حيف است که يک لحظه کسي چشم ببندد
بر خنده پرشيطنت گاه به گاهت
اي کاش که تا ريشه وتا پوست بسوزم
اي کاش که در گستره هرم گناهت
بگذار در اندوه نبود تو بسوزم
بگذار بگويم که خدا پشت وپناهت