سلامي چو بوي آشنايي
داستان گل خنده هاي مادر
راستش سختم بود اون يه دونه تخم رو با اون هيبت و منقار درازم جابجا کنم. يه روز همينطور که داشتم خونه رو مرتب و چوب هاي اضافه رو جابجا مي کردم، اون از تخم در اومد! با پرهاي صورتي فوق العاده زيبا! همون لحظه با اون صداي ظريف و ريز قشنگش به من گفت : مام! سّ ... لام! چشاي قشنگ و مشکيش از همون روز اول دل منو برد! خنده از لباي من نمي افتاد، و من همينطور محو تماشاي اون بودم. با اون دهن گنده ام يه ماچ محکم ازش گرفتم و کشيدمش تو آغوشم تا بيشتر گرم بشه. سختش بود با اون توک زبونيش با من حرف بزنه. کار من از همون دقيقه شروع شد! فقط توصيه بهش کردم تو لونه تکون نخوره تا من بيام! در عرض ده دقيقه با يه ماهي کوچولو تو منقارم برگشتم، خيلي گرسنه بود، مي پريد بالا و پايين تا منو بخندونه و من هم مي رفتم براش ماهي مياوردم! از همون روزاي اول، درس دادن رو شروع کردم! ما پليکان ها ...
ماسح